۱۳۹۳ تیر ۶, جمعه

کسی که کنارش نشسته، خم شده طرف مانیتور و با هیجانی که ابروهایش را کمی بالا نگه‌داشته و لب‌هایش را جمع کرده، زُل زده به تصویری که دائم تغییر می‌کند و برفک‌هایی که پایین و بالا می‌شود. بعد با لب‌ولوچه‌ی آویزان رو به دکتر می‌گوید "قلب نداره هنوز دکتر." دکتر حرف‌ش را تایید می‌کند، کاغذش را نگاهی می‌اندازد و می‌نویسد پنج هفته. به اعتراض با صدایی که از ترس می‌لرزد می‌گویم اما من چهار هفته پیش پریود شده‌بودم. کسی حواس‌ش به حرف من نیست. دکتر عینک‌ش را برمی‌دارد، برای دختر جوان که کنار دست‌ش نشسته و از پیدا نکردن قلب میان پیکسل‌های تصویر هنوز پکر است توضیح می‌دهد که با توجه به فلان و بهمانِ سونوگرافی، عمر تخمینیِ جنین می‌شود پنج هفته. روی کاغذیش همین را می‌نویسد.
تا از اتاق انتظار برسم توی مطب، پاهایم یخ زده، دست‌هایم یخ زده و یک چیزی توی گلویم هر لحظه بزرگ و بزرگ‌تر شده. برایش خیلی خلاصه ماجرا را با صدایی که به زور درمی‌آید می‌گویم. قبل از این‌که اسم‌م را بپرسد می‌خواهد بداند ازدواج کرده‌ام یا نه. خیر. طرف دوست‌پسرم بوده و سه سال است که با همیم. احساس می‌کنم باید برای توجیه اخلاقی خودم حتما بگویم که چند سال است با همیم. که همین‌طوری پیش نیامده. که مثلا قرار است ازدواج کنیم به زودی و از نظر عرف و جامعه دیگر اشکالی نداشته‌باشد. که یعنی به زودی ما هم قرار است مهر تایید بخوریم و از جرگه‌ی بی‌اخلاق‌ها بیرون بیاییم. می‌دانم قرار نیست این اتفاق‌ها بیافتد، اما تاکید می‌کنم که سه سال است با همیم. حتا بار دوم که توضیح می‌دهم می‌گویم نامزدیم و خودم را سرزنش می‌کنم که چرا گفته‌ام دوست‌پسر. که چرا صلاحیت‌مان را پایین آورده‌ام. روی سه سال تاکید می‌کنم. که یعنی باور کنید قانون به زودی ما را هم غسل تعمید خواهد داد و ما هم به زودی شهروند فرمانبرِ خواهیم بود و فاتح خواهیم شد و خود را به ثبت خواهیم رساند. سرش را بالا می‌آورد و خونسرد نگاهم می‌کند و می‌گوید اگر ازدواج نکرده‌ای دخترم کاری نمی‌توانم برایت بکنم. می‌خواهم باز داد بزنم که سه سال است با همیم. شاید سی سال دیگر هم با هم باشیم. شاید هم یک روز ازدواج کردیم. احساس می‌کنم آدم‌های شهر یکی یکی از خانه‌هایشان بیرون می‌آیند و تک تک تمامِ شهر را طی می‌کنند که بیایند بگیرند از شانه‌هایم بالا بروند. نگاه‌ش می‌کنم و همین‌طور که آدم‌ها از شانه‌هایم بالا می‌روند چیز بزرگی که توی گلویم بود بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود. نام‌م را می‌پرسد که روی برگه‌ی سونوگرافی بنویسد. فامیلی‌ام را انگار نمی‌شنود. به کارش نمی‌آید. می‌شوم یک نامِ کوچک، یک نامِ کوچکِ تنها. فامیلی‌ام دیگر به دردم نمی‌خورد. قرار نیست کسی بداند این اتفاق دارد می‌افتد. نامِ کوچکم من را به جایی، به کسی، به چیزی وصل نمی‌کند. آن را هم باد خواهد برد پیش از آن که به دست قانون بیافتد.
فردا قرار است آقای فلانی را ببینم. آقای فلانی ششصدهزار تومان می‌گیرد و قال قضیه را می‌کند. تمام شب خواب می‌بینم یک بادکنک بزرگ سفید درونم باد کرده‌اند و کسی آویزان شده دارد بادکنک را بیرون می‌کشد. صُبح که بیدار می‌شوم، از طرف خبری نیست. خیلی از رفقا در چند روز اخیر بازداشت شده‌اند، عادت کرده‌ام که ناگهان کسی نباشد. نون می‌آید دنبالم و با هم می‌رویم. وسط‌های راه طرف زنگ می‌زند و می‌گوید اوین است و ناراحت است که نمی‌تواند پیشم باشد. پیش از آن‌که بخواهم به بودن یا نبودن‌ش فکر کنم، رسیده‌ایم. یک خانه‌ی قدیمی دوطبقه‌ است جایی در وسط‌های شهر. ان‌قدر اضطراب دارم که مسیر یادم نمی‌ماند. آقای فلانی نبضم را می‌گیرد و نگران می‌شود. می‌گوید انگار خیلی ترسیده‌ام. لب‌هایم باز نمی‌شود. سرم را تکان می‌دهم که یعنی همین‌طور است.
یک کیسه خوراکی که نون برایم خریده‌ روی زمین افتاده. روی تخت اتاق‌م دراز کشیده‌ام. قرار است چند روز خونریزی داشته‌باشم و نون حدس زده بهترین کار این است که برای چند روز خوراکی داشته‌باشم در اتاق. با حالت منگی که هنوز از بیهوشی ریکاور نشده‌بودم از جلوی مامان و بابا که داشتند سریال می‌دند رد شدم، سلام کردم و آمدم روی تخت افتادم. نمی‌خواهم ماجرا را بدانند. نمی‌خواهم نگران شوند. حوصله‌ی هیچ کس و هیچ چیزی را ندارم. هنوز صدای جیغ‌هایم در گوشم است. از نعره‌هایم به هوش آمدم. در اتاقک کوچکی روی پشتِ‌بامِ خانه‌ی دو طبقه جایی وسط‌های شهر. تجهیزات بیهوشی کامل نداشتند. یک جورهایی تمام ماجرا را حس کردم. در حال نیمه هوشیار احساس می‌کردم هر دویشان آویزان شده‌اند از اعماقم و می‌کشند. آقای فلانی برایم توضیح داده بود که یک چیزی شبیه جاروبرقی را می‌کنند آن تو که بگیرد فلان را بمکد و بِکَنَد. در همان حال جیغ زدن و فریاد کشیدن که چشم‌هایم را باز کردم و تازه حالی‌ام شد داستان از چه قرار است، پرستاری که کنار دست‌ش کمک‌ش می‌کرد گفت که باید لباس‌هایم را سریع بپوشم و بروم چون امن نیست که آن‌جا بمانم.
از لحظه‌ای که خبر را خوانده‌ام انگار یکی باز یک بادکنک درونم بادکرده و آویزان شده از میان ران‌هایم. تصویب نهایی این قانون یعنی در پشت‌بام‌ها و زیرزمین‌های بیشتری نعره‌هایی خواهد پیچید که نبود تجهیزات بیهوشی کامل آدم‌ها را مجبور به تن دادن به آن خواهد کرد. یعنی آدم‌های بیشتری که نمی‌توانند ششصدهزار تومانِ چهارسال پیش (خدا می‌داند الان هزینه‌اش چه‌قدر است) را بپردازند، یا باید به حضور بچه‌ای که نمی‌خواهند تن بدهند، یا زیر بار قرض و هزار جور مکافات بروند که پول‌ش را جور کنند. یعنی هزار جور مرض و بیماری به خاطر انجام این عمل‌ها در محیط‌هایی که هیچ نظارتی رویشان نیست و توسط آدم‌هایی که هیچ کس صلاحیت‌شان را نمی‌داند در جامعه فراگیر شود. یعنی دیگر ازدواج کرده‌ها هم باید مطب دکتر را برای پیدا کردنِ پشتِ‌بام آقا و خانوم فلان ترک کنند. یعنی حاکم به آمدن و جاخوش کردن در رختخواب میان من و طرفم دیگر اکتفا نمی‌کند و می‌خواهد بگیرد برود بالا، راهش را به تخمدان و رحم من باز کند. یعنی به راه باز شده هم قناعت نمی‌کند و می‌خواهد یک جفت از چشم‌هایش را هم آن‌جا کار بگذارد که ملاقات‌های تصادفی تخم‌ها و تخمک‌ها را هم نادیده‌نگذارد.
آقای فلانی کاری ندارد ازدواج کرده‌ام یا نه. می‌داند که نمی‌خواهم این اتفاقی که افتاده، مسیر زندگی‌ام را تغییر بدهد. حق انتخابی را که قانون از من گرفته در برابر پول به من برمی‌گرداند. آقای فلانی سوراخ قانون است. حفره‌ای است که هرچه حاکم عرصه را بر من تنگ‌تر کند، گشادتر می‌شود. حفره‌ی گشادی که حالا حاکم به تکاپو افتاده به یک شکلی بدوزدش. مهارش کند. بپوشاندش. من اما اختیار حفره‌های تنم را می‌خواهم. اختیار این‌که آن‌چه از حفره‌ی من خارج می‌شود جنین پنج هفته‌ای بدون قلب باشد، یا کودکی که کنتری که حاکم برای جمعیت می‌اندازد را یک شماره بالا ببرد.
(الان هشتگ سقط‌جنین را روی ف.ب جست‌وجو کردم و هیچ چیزی پیدا نکردم. اما واژه‌های دیگرِ همان خبر هزارجور نوشته و اعتراض و طنز در همین چند روز برایش منتشر شده.)https://www.facebook.com/saba.zavarei/posts/10204108432740943

۱۳۹۳ خرداد ۳۰, جمعه

چندتا از بچه‌ها قدبلندی کرده‌بودند و از شیشه‌های نمازخانه بیرون را با کنجکاوی نگاه می‌کردند. زمزمه‌هایشان را یکی قطع کرد و داد زد که خانم فلانی را نگاه کنید! اول همه هجوم بردند سمت پنجره‌ها و بعد به چشم بهم زدنی همه در حیاط بودند. خانم الف که ناظم سختگیری بود و همیشه با صدای گرفته‌ای که به زور بلند می‌شد سرمان داد می‌زد، چوبِ شکسته‌ی پرچمی را گرفته بود و از خودبی‌خود دور حیاط می‌چرخید. چند ثانیه همه در تردید بودند که الان باید چه کار کنند. قاعدتا در هر شرایط دیگری خانم الف خودش کسی بود که جلوی دویدن هرکسی را دور حیاط می‌گرفت. هیجان بچه‌ها اما انقدری بود که خیلی زود فاصله‌شان با خانم الف یادشان رفت و پابه‌پای او مشغول دویدن شدند و تمام مدرسه را جیغ و فریادهای خوشی پُر کرد. هر کسی مثل دیوانه‌ها به جهتی می‌دوید و انواع شعرها و شعارها را فریاد می‌زد. ایران می‌رفت به جام جهانی و استرالیا نه. کلاس‌ها را تعطیل کرده‌بودند که ما توی نمازخانه بتوانیم همه‌ با هم مسابقه را تماشا کنیم. دوازده سالم بود و این اولین باری بود که هیجان تماشای دسته‌جمعی را می‌چشیدم. ان‌قدر تجربه‌ی غریبی بود که چشم‌هایم در تمام مدتی که در حیاط خوشحالی می‌کردیم داشت از حدقه درمی‌آمد. پس این‌هایی که می‌روند استادیوم برای همین ان‌قدر داد می‌زنند.
طرفدار پرسپولیس بود. از آن طرفدارهایی که از بچگی طرفدار وفادار یک تیم هستند. نه مثل من که بسته به جوِ رفقا و تیپ و قیافه‌ی بازیکن‌ها و تمایلاتِ دوست‌پسرها و طرفداری آدم‌هایی که با آن‌ها فوتبال می‌بینم، نظرم در نوسان است. وقت‌هایی که با هم بازی‌ها را تماشا می‌کردیم، طبعا من هم طرفدار دوآتشه پرسپولیس بودم. گل که می‌زد از خودبی‌خود نعره می‌زدم و وقتی می‌باخت انگار دنیا روی سرم خراب شده‌بود. چند دقیقه بعدش هم همه چیز یادم میرفت و حتا اسم‌ها درست و حسابی به خاطرم نمی‌ماند. اما آن هیجانی که تخلیه می‌شد، آن زلزله‌ای که برای دو ساعت تمام تن و ذهنم را تسخیر می‌کرد، مثل دارویی بود که انگار از هر چیز دیگری برای غلبه بر ناامیدی و افسردگی کارسازتر بود. مثل ارگاسم انگار هورمون‌هایم را تنظیم می‌کرد. طرف بازی‌های حساس را می‌رفت استادیوم. من نمی‌توانستم. زنگ می‌زد که مثلا با من خوشی‌ش را شریک شود. هرچه می‌آمدم پابه‌پای او و رفقایش داد و هوار کنم و نعره بزنم، نمی‌شد. با چشم بسته روی تک‌تک نویز و سروصدایی که از آن طرف خط می‌آمد تمرکز می‌کردم و نمازخانه‌ی مدرسه‌ی راهنمایی را در ذهنم از هر طرف می‌گرفتم می‌کشیدم و آدم‌ها را همه‌جایش تکثیر می‌کردم و بازیکن‌ها را می‌ریختم آن وسط، که بتوانم تصور کنم چه حالی باید بدهد و در خوشیِ طرف شریک شوم. نمی‌شد. از یک جای کار حسادت هم می‌آمد این وسط‌ها و هر تصویری که در ذهنم می‌ساختم را می‌گرفت خط‌خطی می‌کرد، مچاله می‌کرد و می‌انداخت دور. دور، یک جایی که دستم به آن نمی‌رسید.
تا فهمیدم یک جای روباز داریم و قرار است همه دورِ هم فوتبال را تماشا کنیم، رنگ‌هایم را از توی جعبه درآوردم و گذاشتم توی جیبم. از پله‌های ساختمانی که نزدیک محل جمع شدنِ ما بود که بالا می‌رفتم صدای جمعیت را شنیدم. جیغ و سوت و همهمه انقدر به‌م هیجان داد که احساس کردم هر لحظه ممکن است خفه شوم. وقتی رسیدم و دیدم یک عالم آدم برابر یک صفحه نمایش گنده جمع شده‌اند قلبم داشت می‌آمد توی دهنم. "پس استادیوم یک چنین حالی دارد" اولین چیزی بود که به ذهنم رسید. تازه این جمع هزار نفر هم نمی‌شد، تازه نه زمین فوتبالی در کار بود، نه فوتبالیستی. یک تلویزیون غول‌پیکر بود که باید برابرش می‌نشستیم. از دیدن آدم‌ها به وجد آمدم. از این که کسی نخواهد گفت شما حق ورود نداری، از این که کسی نبود به حجابی که حتما طی یکی دو دقیقه‌ی آینده به باد می‌رفت گیر بدهد، از این که کسی نسبتم را با این همه زن و مرد نمی‌پرسید، و از این که هرچه دلم می‌خواست می‌توانستم ایران ایران داد بزنم به هیجان آمده‌بودم.
صورت شصت و چهار نفر را رنگ کردم. بازی را بی‌خیال شدم. کجا می‌توانستم این همه ایرانی هیجان زده یکجا پیدا کنم؟ ایران که هستم اغلب اجتماع‌ها یا رانده می‌شود به داخل چاردیواری یا لغو می شود. بیرون ایران هم کمتر پیش می‌آید چنین جمعی پیدا کند آدم که یک عده فارغ از دعوایی که سر آرم وسط پرچم دارند یا خصومت‌هایشان فقط آمده‌باشند یک جا با ذوق ایران ایران بکنند. دلم نمی‌آمد ولشان کنم. دوره افتادم و صورت‌هایشان را رنگ کردم.
امروز یک عده آدم شبیه من (گیرم شجاع‌تر و پیگیر‌تر) راه افتاده‌اند رفته‌اند پشت در استادیوم آزادی که شاید راهی به داخل پیدا کنند، که یک گوشه بشینند و همین هیجانی را که من تازه نصفه نیمه تجربه کردم را تجربه کنند. سر از "وزرا" درآورده‌اند. یک نابغه‌ای چند روز پیش ایده داده که "خانم‌ها بهتر است در خانه بشینند و برای پیروزی دعا کنند." خیلی باید پرت باشد از ماجرا که نمی‌داند "خانم‌ها" خیلی وقت است کنجِ تاریک اندرونی را ترک کرده‌اند و از هر شکافی راهی به عرصه‌ی عمومی می‌جویند. که "خانم‌ها" را حالا دیگر نمی‌شود پای تلویزیون نشاند که تا برنج‌شان دم می‌کشد، یک هیجانِ ناقصی را هم تجربه کنند که آن هم لابد برای گرم‌تر نگه‌داشتن کانون گرم خانواده باید به کار بیاید. خانم‌ها حالا حتا اگر پایشان به استادیوم نمی‌رسد، می‌دانند که حق‌شان دستکم نیمی از گنجایش ورزشگاه است.


دلم می‌خواست بازی تمام نمی‌شد، رنگ‌های من هم. 
تا ابد راه می‌افتادم دور کره‌ی زمین و انگشت می‌زدم در رنگ‌های جورواجور و می‌کشیدم روی پوستِ آدم‌ها. پرچم‌ها را هم بی‌خیال می‌شدم. فقط همه را می‌کشاندم به فضای عمومی، یک جایی که همه بتوانند کنار هم داد بزنند، جیغ بزنند، برقصند، بخندند، که حتا غصه‌هایشان را هم بیاورند همان وسط کنار دیگران بخورند. 
دلم می‌خواست با رنگ‌هایم راهم می‌دادند وزرا و صورت‌های عبوس پلیس فلان و گشت بهمان را رنگ می‌کردم و ون‌هایشان را رنگ می‌کردم و دیوارهای ماتم زده‌ی بازداشتگاه‌شان را هم رنگ می‌زدم و بعد شلنگ تخته زنان آدم‌ها را یکی یکی می‌آوردم توی خیابان. طعم خیابان را پنج سال پیش همین روزها چشیده‌ام. به این راحتی‌ها از زیر زبانم نمی‌رود. پنج سال پیش همین روز وقتی ساعت یازده شب رسیدم خانه، مامان و بابا با چشم‌های پف کرده آمدند بغلم کردند و خوشحالی می‌کردند که من نمرده‌ام. شش ساعت در ساختمانی پناه گرفته بودم که دو کوچه با جایی که ندا آقاسلطان آن‌جا شهید شد فاصله داشت. قسر دررفتم و زنده‌ماندم. زنده‌ نماندم که حالا کنجِ خانه نیازهایم را سرکوب کنم و برای پیروزی تیم فلان دعا کنم. زنده‌مانده‌ام که تکثیر شوم، که دوباره ما شویم، کش بیاییم و خودمان را برسانیم باز به خیابان، به ورزشگاه، به هر فضای عمومی که ما را کم دارد و رنگ‌هایمان را.



https://www.facebook.com/saba.zavarei/posts/10204050011120439



۱۳۹۳ خرداد ۱۲, دوشنبه

پسرها پسرها،
شما زیبا هستید
مثل گُل‌ها
که هرگز نام‌شان را بر شما نمی‌گذارند.
مثل خورشید، که تا ابد با ابروهای پاچه‌بُزی‌اش خانوم است.
مثلِ الهه‌ها، مثل مادر، مثل پستان‌های مادر.
بگذارید روی پوتین‌های سربازی‌تان
با لاکِ ناخن گُل بکشم،
زیاد
و موهای کوتاه‌تان را شانه کنم
و با رنگ صورتی
روی لب‌هایتان
ردِ لب‌های کسی را نقاشی کنم
که دوست‌اش دارید.