پنج: یکی از زنهای نزدیکِ فامیل، با خنده ازش میخواهد ٬ناز٬اش را نشان دهد. سرخ و سفید میشود و لای پاهایش داغ می شود و یادش میآید مامان گفته هرکس نازش فقط مالِ خودش است و کسی نباید ببیندش یا بهاش دست بزند.
هفت: باید یک چیزهای تازهای بپوشد و یک شکلِ تازه ای دیده شود. یک جوری که حالا راحت نمیتواند بدود. یعنی طول میکشد تا عادت کند. دورِ سرش را یک پارچه گرفته تا موهایش دیده نشود. دستهایش از مُچ جدا میشود از ادامهی درازای بازویش. هیجانِ مقنعه در چند روز جایش را به خشم میدهد.
هشت:خانُمِ کتابخانه او و دوستهایش را دعوا میکند که به پسرِ کارگرِجوانی که دارد دیوارِ کتابخانه را رنگ میزند بلند و با خنده ٬خسته نباشید٬ گفته اند، بعد هم برایشان توضیح میدهد که باید مثل زمان پیغمبر انگشتشان را بگذارند زیر زبانشان وقتی با مردِغریبه حرف میزنند.
نُه: در یک سالنِ بزرگ نشسته، روی سِن سه پسرِ جوان دارند با ریتم میخوانند و ادا درمیآورند که اگر کسی که پُشتِ در است جز پدر و عمو و دایی و برادر و پدربزرگ باشد، دُختری که میرود در را باز کند، باید چادر سرش کند. بازیگر میخواند ٬پسرخاله، پُشتِ دره، چادر کنم یا نکنم؟٬ دخترها، همه با چادرهای سفید، نشسته روی صندلیهای سالن با هم داد می زنند ٬چادر بُکن، بُکن، بُکن!٬ با چشمهای گرد شده، در ذهناش با ناباوری تکرار میکند ٬پسرخاله؟٬
ده: کنار باجهی تلفن با مامان و خواهرش ایستاده. چیزی از پشت مالیده میشود به باسن اش. تناش مورمور میشود و از وحشت نمی تواند برگردد. مردی که پشتاش بوده از کنارش رد میشود، برمیگردد نگاهاش می کند که یعنی خودم بودم. دلم خواست.
یازده: دوستِ یک سال کوچکترش از آلمان آمده که مدتی در خانهی آنها بماند. باید باربی بازی را تمام کنند و بروند بخوابند. یک نگاهی به او میکند که یعنی عقبماندهای؟ بعد هم میگیرد لباسِباربیِزن و مرد را میکَنَد و میگذاردشان روی تخت. میگوید که باید به آنها هم شب خوش بگذرد. تازه دستگیرش میشود که از روی شورت نمیشود. یعنی باید اساسیتر از دکتربازی باشد!
دوازده: خانم همسایه بعد از اینکه میپرسد چه درسی را دوست دارد، با تعجب میگوید ٬فیزیک دوست داری و موهات رو هم که کوتاه کردی، خب یهو بگو پسری دیگه!٬
سیزده: یک هفتهی کامل در رختخواب میماند. دارد ازش خون میرود. مامان برایش در لفافه گفته که نباید زیاد تکان بخورد و شیطنت کند وقتی این طور میشود. از این به بعد قرار است ماهی یک هفته را در رختخواب بماند یعنی؟ با خودش فکر میکند این دیگر چه جورش است. یادش میافتد که زنها موقع پریود حق خیلی کارها را ندارند و آدم نیستند انگار.
پانزده: ٬کسات رو بخورم٬، پسرِجوانی که روی موتور نشسته از کنارش رد میشود و میگوید. تازه دارد حالیاش میشود که کُس برخلافِ ناز یک چیزی است که همهی مردها انگار حق دارند در فضای عمومی دربارهاش حرف بزنند و نظر بدهند. انگار هربار یکی گرفته به زور وسطِ خیابان لختاش کرده و بعد هم هُلاش داده و دررفته.
شانزده: همان دوستِ یک سال کوچکترش که دوباره از آلمان آمده برایش تعریف میکند که رفته دُکتر و دُکتر گفته لابد ایرادی دارد که هنوز باکره است و اینکه آیا از هیچ کدام از همکلاسیهایش خوشش نمیآید؟
هفده: برای اولین بار میگذارد پسری به سینههایش دست بزند. باقی هنوز مالِ خودش است. همه میگویند دختر باید مُراقب باشد گول نخورد، چون پسرها از دُختری که راحت به دست بیاید، راحت میگذرند. ولش میکنند میروند. باید حواساش را جمع کند.
هجده: حالش از همهی مزخرفاتِ دیگران بههم میخورد. خسته شده که بخواهد فکر کند پسرها این وسط چیزی گیرشان میآید و دخترها همه چیزشان را از دست میدهند و آیندهشان را نابود میکنند. برای خودش زمانی تعیین کرده که از شرِ این ماجرا خلاص شود. تا پایانِ هجده باید تمام شده باشد. باید تناش مالِ خودش شود. هیچ کس حق ندارد بگوید او باید چه کند. میخواهد با کسی بخوابد، میخوابد: عینِ پسرها. هجده تمام نشده که میفهمد تنها اتفاقی که افتاده این است که یک تکه پوست دیگر سرِ جایش نیست. به همین سادگی.
نوزده: دانشگاه میرود و کار میکند. تازه دارد دستگیرش میشود که آن بیرون، در جامعه، وضع چهطور است. که قانون چهطور به هر شکلی که بتواند هر حقی را از زنها میگیرد و افسارش را دستِ صاحباش میدهد؛ گیرم پدر باشد یا شوهر. زن قانونا نصفِ مرد است. این تازه قانون است که یک جورهایی انگار دارد از همان نصف و نیمه حمایت میکند.
بیست: با خواهرش میرود دنبالِ خانه میگردد. رویای استقلال دیوانهاش کرده. مردهای آژانسهای املاک جوری نگاهاش میکنند که انگار برای کار دیگری آمده. زنِ تنها و مستقل، تصویری نیست که خیلیها از تماشایش لذت ببرند.
بیستوسه: ٬ازدواج کردی؟٬
٬نه.٬
دکتر از بالای شیشهی عینک یک نگاهِ طولانی میکند و میگوید
٬متاسفم. من نمیتونم کاری کنم. یعنی تو بیمارستان که نمیتونی سقط کنی.٬
سر از اتاقی روی پشتِ بام درمیآورد. بدونِ بیهوشیِ کامل. از نعرههای خودش از هوش میرود.
٬نه.٬
دکتر از بالای شیشهی عینک یک نگاهِ طولانی میکند و میگوید
٬متاسفم. من نمیتونم کاری کنم. یعنی تو بیمارستان که نمیتونی سقط کنی.٬
سر از اتاقی روی پشتِ بام درمیآورد. بدونِ بیهوشیِ کامل. از نعرههای خودش از هوش میرود.
بیستوچهار: ٬موسوی، رهنورد، تساویِ زن و مرد٬ فریاد میزند و لذت میبرد که خیابان حالا مال او هم هست. دستِکم برای چند ساعت. یک آدم است. یک نفر. یک نفر از سه میلیون نفرِ دیگر. کسی هم کاری ندارد به بالاتنه و پایین تنهاش.
بیستوهشت: یکی یکجایی پُشتِ سرش گفته آشغالِ فمینیست. اول بهاش برمیخورد و دلش میگیرد که چرا کسی توهین کرده. بعد لبخند میزند. خوشاش میآید. از آشغالش که بگذرد، چه تعریفِ بهتری میشد گیرش بیاید؟ آنهم وقتی که هنوز خودش این اصطلاح را درباره خودش به کار نبرده. اگر با تمام داستانهایی که بر او گذشته، حالا میخواهد شرایطی را فراهم کند که دیگران کمتر از نابرابری رنج ببرند و قربانی کلیشههایی که جامعه به کمکشان میخواهد تعریف دقیق و غیرمنعطفی از هر جنسیت ارایه بدهد نشوند، باید فقط یک کار کند، باید لذت ببرد که زنده است، واکنش نشان میدهد، میجنگد.
روز زن مبارک.
به امید یک روزی که لازم نباشد روز زن را جشن گرفت. یک روزِ آدم کفایت کند.
به امید یک روزی که لازم نباشد روز زن را جشن گرفت. یک روزِ آدم کفایت کند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر