۱۳۹۲ آبان ۸, چهارشنبه

صبحِ شبِ مست از خواب پا شدم. ساعت لازم نبود که بفهمم کمتر از بیست‌وچهار ساعت مونده. تهرانِ لحظه‌ی آخر چه‌طور باید بگذره؟ مقداری شعر و لباس گرم برداشتم و رفتم بالا کوه، نزدیکِ قله توچال..
امروز یک لبخندِ مسخره‌ی کجی به همه می‌زدم. از اون‌هایی که هی می‌خواستن با نگاه‌شون بفهمونن که روپوش ندارم و روسری‌ام افتاده، تا اونایی که با نگاه‌شون دونه دونه لباس‌های آدم رو وسطِ پاییز می‌کنن و آدم از دیدن‌شون یخ می‌کنه.
یک لبخندِ مسخره‌ی گیج.. الان من دارم می‌رم یا دارم برمی‌گردم؟ این اقامت بود یا سفر؟ اون یکی چیه؟ یک دایره لغات تازه‌ای باید برای خودم دست‌وپا کنم.. یک چیزی که توش آدم‌ها راحت بتونن کِش بیان. توش دنبال خونه نگردن.. اسم‌اش بشه یه چیزی شبیه "دنیای زیبای حلزون‌ها" یا مثلا "چه‌طور لنگ‌هایمان را در هوا تاب بدیم و در سرزمین‌های دور و نزدیک کِش بیایم"..
(الان، در حالی که هنوز چمدون ندارم و گونه‌هام رو یکم آفتابِ کوهستان سوزونده و حالم خوشه از شکلِ کوه‌هایی که حفظ‌شون کردم. عکس رو مصطفا گرفته در ضمن..)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر