۱۳۹۲ آبان ۶, دوشنبه

-سلام خانوم
(من حواسم به سایه‌امه که چه‌طور داره دراز و درازتر می‌شه)
-سلام خانوم، می‌تونم وقت‌تون رو بگیرم؟
(برمی‌گردم طرفِ صدا، نکنه با منه؟)
-با منی؟
(یه پسربچه‌ی هجده نوزده ساله است که قطعا تو تاریکیِ کوه، تو تشخیص سنِ من دچار اشتباه شده. حواسم بیشتر به کوهِ پشتِ سرشه که تو ظلمات یه خط شکسته انداخته میون آسمون و زمین)
-بله، می‌تونم مزاحم‌تون شم؟
-چه جور مزاحمتی؟
-می‌تونم شماره‌ام رو بدم؟
-شماره بدی که چی بشه؟
-که حرف بزنیم.
-حرف بزنیم که چه‌طور بشه؟
(صورت‌اش داره می‌ره تو هم و داره فک می‌کنه عجب غلطی کردیما)
-که دوست بشیم.
-دوست بشیم که چه کنیم؟
-که ببینیم هم رو.
-خب نمی‌تونیم. من فرداشب می‌رم.
-کجا می‌رین؟
-می‌رم خونه.
(قیافه‌اش رفته تو هم. داره می‌گه این خُل کی بود گیر ما افتاد؟ همین‌طور که راه می‌رم لنگ‌هام رو تو هوا تاب می‌اندازم و خیره شد‌ه‌ام به سایه‌ام که رو راهِ آسفالتِ شیبدار داره کِش میاد)
-خونه کجاست؟
-خونه؟ الان دیگه هیچ کدوم. نه اون‌جاست، نه این‌جا.. فک نکنم اصلا دیگه خونه بخوام.
(حالش گرفته است. وقتش رو تلفِ مُخی کرده که یکی دیگه قبلا زده‌اش. بد جوری زده‌اش انگار که به این حال و روز افتاده. من به آسمون فک می‌کنم. به آسمونی که بین این‌جا و اون‌جاست. و آخرین سهم‌ام رو از کوه‌های تهران می‌بلعم)
(چند ساعت پیش، ولنجک)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر