پُشتِ درِ خانهشان یک حلقه گُلِ کوچک آویزان کردهاند؛ یکی از این درهای معمولِ خانههای اکباتان، با همان زنگهای معمول که باید پاییناش را فشار بدهی. زنگ را به عادت خودم چندین بار پشتِ هم فشار میدهم که یک ریتمی شبیه بوق عروسی داشتهباشد. از نوعِ زنگ زدنم میفهمد ما پُشتِ دریم. در همهمهای که از پُشتِ در هم شنیده میشود، صدای قربانصدقه رفتناش کمکم وضوح میگیرد تا در باز میشود. خودش است. هر بار که در را باز کند، خودش است. بلندترین و کوتاهترین و کوفت و زهرمارترین شبِ سال هم که باشد، خودِ خودش است.
فاصلهی تهران تا مشهد، همیشه در ذهنم ده بار لحظهی رسیدن را مرور میکنم. تا ماشین میپیچید در بلوار آبوبرق، دل توی دلم نمیماند. کوچهها را میشمرم و هنوز پای هفتم تیرِ بیستودو نرسیده، دویدهام دمِ درشان و زنگِ کوچکِ گرد را طوری پُشتِ هم فشار میدهم که ریتمی شبیه بوق عروسی پیدا کند. میفهمد پشتِ درم. از همان دور میفهمم دارد لبخند میزند و میآید در را باز کند. در را که باز میکند، خودش است. تهران و مشهد ندارد. خودِ خودش است.
چند روز است کسی به من راستاش را نمیگوید. مامان موضوع را عوض میکند، سارا راجع بهاش حرف نمیزند. بابا منطقیتر است. انگار میخواهد یک چیزی را حالیام کند. تهِ حرفِ همهشان این است که یک چیزیاش شده، اما خیلی جدی نیست. مهم نیست. دستم از زنگِ خانهاش کوتاه است. تلفناش را میگیرم. صدایش انگارِ عینِ پنجهزار کیلومتر را در راه است تا برسد به گوشهایم. بلیط را خریدهام. منتظرم پایم برسد تهران، بدوم تا خانهاش، زنگ را فشار دهم، بیاید در را باز کند و خیالم را راحت کند که خودش است، خودش ماندهاست.
همه هستند. مثل شبِ یلداهای همیشگی. همه جمع شدهاند در خانهاش. خودش نیامده در را باز کند. باید از میانِ این همه رد شوم که پیدایش کنم. حوصله ندارم به کسی سلام کنم. نمیخواهم کسی را ببوسم. میخواهم زودتر بغلاش کنم.
یک نفر دورتر روی مُبل نشسته. همه انگار دوروبرش جمع شدهاند. شبیهِ او نیست. خیلی زردتر است. خیلی چروک است. میترسم. میترسم این نباشد. منتظرم رفته باشد پشتِ پرده قایم شده باشد که بخواهد ناگهان بیرون بپرد و من را غافلگیر کند. همه اما جوری نگاهم میکنند و هُلم میدهند طرفش که انگار خودش است. که انگار باید به روی خودم نیاورم که شبیه خودش نیست. نمیتواند از جایش بلند شود. من هم توانم نم کشیده. موج موجِ خشم از درونم سر برمیآورد و از زیرِ پوستم میکوبد خودش را به صورتم. پوستم تاب میآورد و فرو نمیریزم. رسیدهام. پای مُبلاش ایستادهام. نمیتواند بلند شود. نمیتوانم. نمیتواند. چیزی دارد درونم فرو میریزد و باید سرِ پا بایستم. باید نفهمد که من همه چیز را فهمیدهام. بغلش میکنم. دیگر نمیبینماش. شروع میکند سفید شدن، چین و چروکهایش باز میشود، خودش میشود. خودِ خودش. با چشمهایی که در خیسیشان همه خانه را لکههای رنگیِ لرزان میبیند، تازه انارها پیدایشان میشود. ظرف آجیل شکل میگیرد در نگاهم. حافظ هم روی میز افتاده. شب دراز میشود. شب درازتر میشود. درازترین میشود. انگار میخواهد آخرین یلدای همیشگی را درست و حسابی تجربه کنم. تمام میشود. یلداهای خانهی مامانبزرگ هم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر