۱۳۹۲ آذر ۱۳, چهارشنبه

حدود ظهر از خواب بیدار شدم. دیشب نتوانسته‌بودم بخوابم. خوابِ آرامی هم نداشتم. خواب دیدم یک شتر دارم که همه جا با آن می‌روم و همه جا آدم‌ها حالشان گرفته می‌شود که حالا با این هیولا چه کار باید بکنند و آخر من چرا یک ذره ملاحظه نمی‌کنم که با شتر دوره افتاده‌ام، همه جا می‌روم و شترم باید درِ خانه‌شان بگیرد بخوابد. 
وقتی بیدار شدم دلم می‌خواست گلویم درد می‌کرد، یا تب داشتم، یا دماغم آمده‌بود بیرون دورِ سوراخ‌‌دماغ‌‌هایم خُشک شده‌بود. دلم‌ می‌خواست یک بهانه‌ی واقعی می‌داشتم برای آن‌که همه‌ی برنامه‌هایم را بپیچانم. مامان خانه نبود. یعنی در یک خانه‌ی دیگر پنج هزار کیلومتر آن طرف‌تر بود. نمی‌شد بروم سراغ‌اش و بگویم ببین، سرما خورده‌ام، تب دارم، امروز نباید مدرسه بروم. بعد هم برنامه‌ام را بپرسد، بگویم امروز قرآن قرآن ورزش ورزش دارم و بگوید اصلا نمی‌خواهد بروی. برو بگیر بخواب عزیزم. توی دلش هم فُحش را بکشد به سیستمِ آموزشی که یک روزِ بچه‌اش را این طوری برنامه ریخته است. مامان خانه نبود. کسِ دیگری هم نبود. خیلی وقت است من بزرگ شده‌ام. خیلی وقت است که وقتی مریض می‌شوم باید بگردم از اعماق وجودم یک مامان بکشم بیرون که برود پای یخچال و گاز و دست‌به‌کار شود یک سوپِ جانانه برایم بپزد. 
مامان را گذاشتم سوپ را بپاید، خودم گوشی را برداشتم اول از همه قرارِ اتاق‌هایی را که قرار بود ببینم کنسل کنم. نه گلو درد داشتم، نه سردرد، نه بدن درد، نه تب. هیچ نشانه‌ی موجهی که بگویم عیبی ندارد مریضم لابد. 
فکر کنم مرضِ شبِ شروعِ دوباره دارم. 
این مقطع‌های شروع دوباره دهنِ آدم را سرویس می‌کند. شبِ پیش از روز تولد، شبِ پیش از ترمِ تحصیلیِ جدید، شبِ پیش از تحویلِ سال، شبِ پیش از کوفت، شبِ پیش از زهرمار. انگار آدم هر واحدِ زمانی‌ای که برایش نعیین کنند باید در آن بازه یک تُخمِ دوزرده پس بیندازد.
انگار تا فردا باید حتما یه چیزی تمام شود، یک چیزی شروع شود. انگار باید یک حالتِ خاصی از بودن را یک شبه در وجودم احساس کنم. بچه که بودم وقتی کار خیلی بدی می‌کردم، با مامان دو سرِ یک ملافه را می‌گرفتیم، "صبا بده" را می‌گذاشتیم تویش و تاب‌اش می‌دادیم و پرت‌اش می‌کردیم به سمتِ پنجره که برود بیرون از خانه، برود و دیگر با من تماسی نداشته‌باشد که یک وقت باز در من پیدایش نشود. هیچ موقع هم به ذهنم نرسید که صبای بد از پنجره‌ای که بسته است چه‌طور بیرون می‌رود؟ لابد در تصورم یک چیزی شبیه ارواحِ کارتون‌ها بوده که می‌توانسته از شیشه هم عبور کند. یک‌هو، با چند تکانِ ملافه، من آدم جدیدی می‌شدم. 
مامان برایم یک کاسه سوپ ریخته، نشسته‌ام با خیالِ راحت دارم می‌خورم. تمامِ قرارهایم کنسل شده‌اند. در این لحظه هیچ مسئولیتی ندارم. تا چند روزِ دیگر باید از این خانه بروم، باید اجاره‌ی خانه‌ی جدید را جور کنم، باید گزارش جدید پروژه‌ام را به استادم تحویل بدهم، هزار تا باید هست که باید بکنم. اما فعلا در تخت لم داده‌ام، سوپ می‌خورم و در کارِ تولیدِ تخمِ دوزرده‌ام. شبِ روزی که زمین به زحمت دوباره همان‌جایی می‌رسد که موقع درآمدنِ من از آن‌جای مامانم بوده، نمی‌توانم به این بایدها فکر کنم. 
عجالتا تا مامانِ درونم بیرون ایستاده و ازم مراقبت می‌کند، بروم سرِ ملافه را بدهم دستش، برویم پشتِ پنجره و بگردیم صباهای بدی را که این همه سال در سرمای بیرونِ پنجره به گُه خوردن افتاده‌اند را جمع کنیم بیاوریم تو. سوپ زیاد درست کرده مامان، بشینیم همه با هم بخوریم. بعد هم برای سالِ جدید زندگی، ببینیم یک راهی پیدا می‌شود که همه دورِ هم، زیرِ یک پوست زندگی کنیم یا نه.

(الان، در حالی که مامانِ درون خسته شده از رسیدگی و هر چه سریع‌تر می‌خواد برگرده به اعماقِ خاک گرفته، بره اون زیر)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر