۱۳۹۲ آذر ۹, شنبه

بیست‌وهفت دارد تمام می‌شود. قِسر دررفتم و زنده‌ماندم. چهارده سالم بود که حساب کردم دیدم تا بیست‌وهفت برسم، کارهایی که دلم می‌خواهد بکنم ته کشیده و وقتش است خودم را خلاص کنم. خودش اما با تصورش خیلی فرق دارد. انگار تازه زندگی دارد شروع می‌شود. انگار تازه دارم می‌فهمم چه‌قدر دلم می‌خواهد بهای آن‌چه می‌خواهم را بدهم؛ تازه دارم بهایش را می‌فهمم شاید. اگر دوباره به دنیا بیایم، اگر فرصتِ تولدِ دوباره داشته‌باشم، اگر هزار کوفت و زهرِ ماری که هر بار دیگران سوال می‌کنند، هاج و واج می‌مانم که این چه مرضی است که همه‌اش آدم‌ها می‌خواهند یک دورِ دیگر دهن‌شان را سرویس کنند. من همین جایی را که هستم دوست دارم. یک لحظه هم برنمی‌گردم. از تصورِ هفت سالگیِ دوباره، از تجسمِ هجده سالگیِ دوباره، از فکر کردن به تکرارِ تمامِ جزئیاتِ زندگی سرم سوت می‌کشد. وحشت می‌کنم. نمی‌دانم این بار اگر در هشت سالگی از طبقه‌ی دومِ ساختمانی پرت شوم، زنده می‌مانم یا نه. نمی‌دانم اگر در هجده سالگی پروپرانونول‌ها را پشتِ هم بالا بیندازم، کسی پیدایش می‌شود به موقع به درمانگاه برساندم یا نه. نمی‌دانم دوباره می‌توانم از سالِ سیاهِ هفتادوهفت به هفتادوهشت برسم؟ از تهرانِ افسرده‌ی درونم بعد از هشتادوهشت آیا راهی به تهرانی که با لحاف و بالشم به فتح‌اش رفتم راهی پیدا می‌شود؟ نمی‌دانم یکی از شب‌هایی که مست کرده‌ام آیا همه چیز آن‌جور که نباید نمی‌شود؟ نمی‌دانم این بار کسی خودش را برابر چشم‌هایم جلوی قطار بیندازد، آیا آناکارنینای دیگری دلم نمی‌خواهد بیافرینم؟ نمی‌خواهم دوباره این واقعیت که مادربزرگ مُرده است بکوبد بر فرق سرم. نمی‌خواهم خیلی چیزها را باز برای بار اول بفهمم. نمی‌خواهم تمامِ راهِ رفته را دوباره بروم که یادبگیرم در کثافتِ دنیا، کجای کارم، اصلا کجای کار می‌توانم باشم.
بیست‌وهفت را دوست دارم. چند روزِ سردِ باقی‌مانده را دوست دارم. رویاهایم را دوست دارم. بیشتر از همه سفرهای نیامده را دوست دارم. کارهای نکرده را. لب‌های نبوسیده و حرف‌های نگفته را.
فردا باز کسی می‌میرد و باز من باید باورش کنم. باز طرف من را در رختخوابِ یخزده‌ام در صبحِ مه‌آلودِ لندن به حالِ خودم رها می‌کند. باز عاشق می‌شوم و یادم می‌رود که هربار کسی را رانده‌ام، یک تکه از من را زده زیرِ بغل‌اش و با خودش بُرده. فردا باز در خیابان‌های تهران تکثیر می‌شوم، می‌ترسم، فرار می‌کنم. بیست‌وهشت هم تمام می‌شود، پشت‌بندش سال‌های دیگر هم.
فردا باز کسی به دنیا می‌آید. با رویاهایش بزرگ می‌شود و از میانِ درد و خون راهش را پیدا می‌کند. کتک می‌خورد، آزار می‌بیند و رویایش را سفت می‌چسبد و بر نوکِ روزهای تقویم لی‌لی می‌پرد و می‌رود. می‌گذرد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر