۱۳۹۲ آبان ۲۴, جمعه

در یک هفته‌ی اخیر هر بار تلفن زنگ می‌خورد، بیشتر از بارِ قبل کسی که گوشی را برمی‌دارد نگران می‌شود. اضطراب انگار از گوشی سرایت می‌کند و دستی که نگه‌اش داشته سرد می‌شود، عرق می‌کند.
یک هفته است که هیچ کس خبری ندارد. یک صبحِ سردِ آذرماه از خانه بیرون زده که برود شیر بخرد. یک هفته است که هنوز برنگشته. با خودم فکر می‌کنم وقتی برگردد چند پاکت همراه‌اش است؟ چند شیشه؟ هنوز شیرِ شیشه‌ای در تهران رایج است.
سیزده ساله‌ام. قرار است یک هفته دیگر وارد چهارده شوم. یک هفته‌ای که به جای قدکشیدن، آستانه‌ی انتظارم بالا می‌رود و عوضِ دردِ رشدِ سینه‌هایم، چیزی میانِ قفسه‌ی سینه‌ام تیر می‌کشد. هفته‌ای که به جای یک سال به نوجوانی‌ام افزودن، هُلم می‌دهد به دنیای آدم‌ بزرگ‌ها.
منتظرم پیش از هر کس مادربزرگم تولدم را تبریک بگوید. زنگ بزند خانه و بپرسد برای تولدم چه می‌خواهم. منتظرم همکلاسی‌هایم زنگ بزنند خانه و با من کار داشته‌باشند. منتظرم تلفن هر لحظه زنگ بخورد.
مامان گوشی را برمی‌دارد. این‌جای ماجرا درست در خاطرم نمانده. شاید گوشی از دستش زمین می‌افتد؟ شاید صورتش چین می‌خورد و صدایش در هجوم بغضی که شکسته گم می‌شود؟ شاید بهت‌زده رو می‌کند به من و می‌پرسد چه مرگت شده؟ چرا یادت نمی‌آید وقتی گوشی را برداشتم، بعد چه کردم؟
هفته تمام شده. چهارده ساله شده‌ام. جنازه‌ی او را اما در پشت کارخانه سیمان ری پیدا کرده‌اند.
کسی یادش نمی‌آید تولدِ من است. مادربزرگم پُر از خشم است. همه خانواده در بهت فرورفته‌اند. از تلفن‌هایی که پُشت هم زنگ می‌خورند و پیغام‌های تولدی که در دهان‌های پشتِ خط می‌ماسند، از کادو تولد، از آهنگِ تخمی‌اش، از دنیا آمدن، از همه چیز حالم دارد بهم می‌خورد.

من نمردم و زنده ماندم. چهارده سال هم روی آن چهارده سال. به هفته‌ی کذایی هر سال نزدیک می‌شوم هر سال با حرص به هر روزش نگاه می‌کنم که ببینم در روز مبارک چه رخ خواهد داد؟ آپولو هوا می‌کنم، جشن می‌گیرم، مست می‌کنم و می‌رقصم و هر لحظه‌اش یادم می‌آید که من زنده ماندم و نمردم. جنازه‌ی او را اما پشت کارخانه سیمان ری پیدا کرده‌اند.
رفته بود شیر بخرد. رفته بود برای خانه، یک صبح سردِ پاییزی شیر بخرد. هر بار شیرِ ریخته بر کفِ پیاده‌رو و خیابان می‌بینم، حالم بهم می‌خورد. از تمامِ هفته‌هایی که در پایان‌شان، کسی دارد تلفنی را جواب می‌دهد که از سیزده سالگی، پرت‌اش می‌کند میانِ کثافتی که جهان است.
(برای محمد مختاری.. که پانزده سال است کشته شده و خونش هنوز چون "باریکه‌ای که از بلندای یقین جاری است"، قطره قطره قطره بر امیدِ من می‌پاشد. برای هفته‌ای که نزدیک است)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر