۱۳۹۲ آبان ۱۸, شنبه

لحاف و بالشم را برداشتم، رفتم که با شهر بخوابم. شهری که هر لحظه با/بی‌مقدمه در حالِ تجاوز به من بود را می‌خواستم رام کنم انگار. راهی پیدا کنم که آرامشی که داشتم و نداشت را با او تجربه کنم. دلم می‌خواست ببینم چه‌طور دیوارهایی را که باید بدنِ خوابیده‌ام را از نگاهِ دیگری بپوشاند، فرو می‌ریزد و مرز حریمی که دیواره‌ی آهنی ماشین یا دیوارِ بتنی خانه برایم فراهم کند، چگونه فرومی‌پاشد. 
تهران را از آن روز جور دیگری دوست دارم. مثلِ صبحی که آدم بیدار می‌شود، خوشحال و آرام است و خودش را در بستر کسی پیدا می‌کند که هر چه فکر می‌کند یادش نمی‌آید کیست و چه‌طور از رختخوابش سردرآورده. بعد می‌رود که راهِ خانه را پیدا کند و تا ابد یادش می‌ماند که در پسِ شبی که مستی خاطراتش را مشوش کرده، بستری آرام گیرش آمده، در کنار غریبه‌ای. تهران را با تمامِ غریبه‌هایش قسمت کرده‌ام و می‌دانم که با تمامِ حالِ خرابِ "هنگ‌اُوری" که دارد و مدام همه چیز را بالا می‌آورد، می‌توان گوشه‌ای در آغوشش آرام گرفت.
عکس از م. افشار نادری

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر