۱۳۹۲ شهریور ۲۹, جمعه

دوچرخه‌اش رو کنارِ درختِ کهنه روی زمین رها کرد و با شک و تردید اومد طرفِ من. همین که دید با یک لبخندِ گشاد دارم نگاهش میکنم، از زانوهام بالا رفت و نشست تو بغلم. آخ، از اون اتفاقایی بود که عین سگ دلم براش لک زده‌بود این آخر کاری تو لندن.. یه بار به یه بچه تو مترو دور از چشمِ مامان‌اش زبون درازی کردم، ذوق کرد و اونم زبونش رو درآورد. هرچی برای مامانه توضیح داد که اول اون دختره زبون‌اش رو درآورده، ماماناش راضی نشد، مجبور کرد بچه رو از من عذرخواهی کنه. پشتِ دستم رو داغ کردم که دیگه اصلا به بچه مردم کار داشته‌باشم من.. اینجا بچه‌ها زبونِ من رو میفهمن، منم زبونِ اونا رو. اصلا بدونِ نشون دادنِ زبون حرف هم رو می‌فهمیم. می‌بینه من بیکار نشسته‌ام تو گرما، می‌دونه چی کار کنه که دنیا رو داده باشه بهم..