۱۳۹۲ آبان ۸, چهارشنبه

صبحِ شبِ مست از خواب پا شدم. ساعت لازم نبود که بفهمم کمتر از بیست‌وچهار ساعت مونده. تهرانِ لحظه‌ی آخر چه‌طور باید بگذره؟ مقداری شعر و لباس گرم برداشتم و رفتم بالا کوه، نزدیکِ قله توچال..
امروز یک لبخندِ مسخره‌ی کجی به همه می‌زدم. از اون‌هایی که هی می‌خواستن با نگاه‌شون بفهمونن که روپوش ندارم و روسری‌ام افتاده، تا اونایی که با نگاه‌شون دونه دونه لباس‌های آدم رو وسطِ پاییز می‌کنن و آدم از دیدن‌شون یخ می‌کنه.
یک لبخندِ مسخره‌ی گیج.. الان من دارم می‌رم یا دارم برمی‌گردم؟ این اقامت بود یا سفر؟ اون یکی چیه؟ یک دایره لغات تازه‌ای باید برای خودم دست‌وپا کنم.. یک چیزی که توش آدم‌ها راحت بتونن کِش بیان. توش دنبال خونه نگردن.. اسم‌اش بشه یه چیزی شبیه "دنیای زیبای حلزون‌ها" یا مثلا "چه‌طور لنگ‌هایمان را در هوا تاب بدیم و در سرزمین‌های دور و نزدیک کِش بیایم"..
(الان، در حالی که هنوز چمدون ندارم و گونه‌هام رو یکم آفتابِ کوهستان سوزونده و حالم خوشه از شکلِ کوه‌هایی که حفظ‌شون کردم. عکس رو مصطفا گرفته در ضمن..)

۱۳۹۲ آبان ۶, دوشنبه

-سلام خانوم
(من حواسم به سایه‌امه که چه‌طور داره دراز و درازتر می‌شه)
-سلام خانوم، می‌تونم وقت‌تون رو بگیرم؟
(برمی‌گردم طرفِ صدا، نکنه با منه؟)
-با منی؟
(یه پسربچه‌ی هجده نوزده ساله است که قطعا تو تاریکیِ کوه، تو تشخیص سنِ من دچار اشتباه شده. حواسم بیشتر به کوهِ پشتِ سرشه که تو ظلمات یه خط شکسته انداخته میون آسمون و زمین)
-بله، می‌تونم مزاحم‌تون شم؟
-چه جور مزاحمتی؟
-می‌تونم شماره‌ام رو بدم؟
-شماره بدی که چی بشه؟
-که حرف بزنیم.
-حرف بزنیم که چه‌طور بشه؟
(صورت‌اش داره می‌ره تو هم و داره فک می‌کنه عجب غلطی کردیما)
-که دوست بشیم.
-دوست بشیم که چه کنیم؟
-که ببینیم هم رو.
-خب نمی‌تونیم. من فرداشب می‌رم.
-کجا می‌رین؟
-می‌رم خونه.
(قیافه‌اش رفته تو هم. داره می‌گه این خُل کی بود گیر ما افتاد؟ همین‌طور که راه می‌رم لنگ‌هام رو تو هوا تاب می‌اندازم و خیره شد‌ه‌ام به سایه‌ام که رو راهِ آسفالتِ شیبدار داره کِش میاد)
-خونه کجاست؟
-خونه؟ الان دیگه هیچ کدوم. نه اون‌جاست، نه این‌جا.. فک نکنم اصلا دیگه خونه بخوام.
(حالش گرفته است. وقتش رو تلفِ مُخی کرده که یکی دیگه قبلا زده‌اش. بد جوری زده‌اش انگار که به این حال و روز افتاده. من به آسمون فک می‌کنم. به آسمونی که بین این‌جا و اون‌جاست. و آخرین سهم‌ام رو از کوه‌های تهران می‌بلعم)
(چند ساعت پیش، ولنجک)

۱۳۹۲ مهر ۱۵, دوشنبه

تهران پستان‌های آدم را بزرگ می‌کند، باسن‌اش را برجسته و لب‌های خُشک و ترک خورده را قُلوه‌ای جلوه می‌دهد. ساده‌ترین عبای گشاد را هم که روی همه چیز بکشم، تهران با نگاهِ خیره‌ی مردُمان‌اش آن چه را بخواهد می‌بیند. هر جور در تهران راه بروم، پیش از هر چیز، همیشه زنم.
حدودا هشت سالم بود وقتی اولین بار در فضای عمومی زن شدم. با مامان و سارا ایستاده‌بودیم در میدان انقلاب پای تلفن همگانی. پُشتم به پیاده‌رو بود. احساس کردم چیزی پُشتم کشیده می‌شود. تنم از اضطراب داغ شد و خُشک شدم. چشم‌هایم گرد و گردتر شد و در ناباوری تمام حالی‌ام شد کسی دارد دست‌اش را به پشتم می‌مالد. نفسم بند آمده‌بود و جرات نداشتم برگردم ببینم چه دارد آن پُشت رُخ می‌دهد. چند ثانیه بعد مردی از کنارمان رد شد. چند قدم جلو رفت و ناگهان برگشت و به من زُل زد؛ که یعنی درست حدس زده‌ای. بعد هم راهش را کشید و رفت. نگاه‌اش هنوز همان‌جای خیابان برایم چاله‌ای به جا گذاشته که هربار می‌ترسم در آن سقوط کنم. احساس گناهی که ناگهان بدنم را از من گرفته بود، باعث شد بغضم را قورت بدهم و هرگز به مامان و سارا نگویم چه اتفاقی افتاده.
با قد کشیدن و رُشدِ سینه‌ها، تهران کم‌کم به مازی تبدیل شد که برای عبور از میان‌اش، باید این منشورِ مُختلف‌الاضلاعی که بر حسبِ تصادف من بودم را قِسِر در می‌بردم. موانعی که گاه شنیدنِ احساسِ دیگران درباره آلت تناسلی‌ام بود و گاه به تیزترین شکل درباره زن بودنم به تنم فرو می‌رفت، و گاه تنها یک نگاه یا یک دستی که در تمنای تنم به سویم دراز می‌شد.
تهران تنم را خوب می‌شناسد. می‌داند چه‌طور به من تجاوز کند. می‌داند از کجا درمی‌روم و می‌داند از کجا برابرم سبز شود. به محضِ ورود، اندازه و جای سینه‌هایم را به من یادآور می‌شود. می‌داند چه‌طور من را زن کند، حتا زیرِ عبای گشادی که پستان و باسن و باقیِ تنم را یک پارچه می‌پوشاند.
(الان، بعد از یک پیاده‌روی طولانی در تهران)