۱۳۹۳ اسفند ۲۳, شنبه

امشب بعد از سه سال

من اغلب بردست دایی کوچک، شخصیت محبوب کودکی‌م می‌نشستم. پای ثابت دیگر بابا بود. آقاجون پاهایش را دراز می‌کرد که به زانوهایش فشار نیاید. نفر چهارم بسته به این‌که چه کسی مهمان خانه‌شان باشد، دایی بزرگ یا شوهر خاله بود. اگر مهمانی در کار نبود خوشخوشان من بود که می‌توانستم مستقل بازی کنم و همیشه دلم می‌خواست یار دایی کوچک باشم که بزرگ‌ترها را شکست بدهیم.
یک کاسه تخمه این وسط همیشه می‌چرخید و گاهی مامان‌جون یک کاسه خربزه یا هندوانه‌ی خنک قاچ‌شده می‌آورد به ناگهان می‌گذاشت کنار دست‌مان با یک دسته پیش‌دستی و چاقو و چنگال؛ و کارت‌ها به تدریج که صدای ملچ‌ملوچ‌مان درمی‌آمد نوچ می‌شد و به انگشت‌های دست می‌چسبید. به خصوص برای بُر زدن مکافاتی می‌شد.
آقاجون سر کار بود، دایی کوچک هم رفته بود با رفقایش بیرون. آفتاب داغ چله‌ی تابستان از پرده‌های توری افتاده بود روی تختِ مرتب‌شده. انگشتم را کشیدم روی مخملِ درشتِ روتختی و به نظم سایه‌های شیارهایش خیره شدم که به هم می‌ریخت. مامان‌جون که بود، دوست داشتم دوروبرش بپلکم. آواز زیر لب بخواند و در آرامشی که حُکم برقراری به جهانِ بی‌شکل و ناپایدار نُه سالگی‌م می‌داد اشیا پیرامون را برای ابد در جایشان میخکوب کند. تشک از نشستن‌ش کمی به سمت‌ش مایل شد. در ادامه‌ی خم شدن به سمت‌ش به جهشی دست دراز کردم و دسته‌ی ورق‌ها را از روی پاتختی برداشتم. پرسیدم که چرا هرگز با ما بازی نمی‌کند. گفت کار درستی نیست. گفتم خب ما که قمار نمی‌کنیم، اشکالی ندارد. می‌دانست. گفتم اصلا کسی هم بویی نخواهد برد، می‌شود راز من و شما. با هم بازی می‌کنیم. عینک بزرگ‌ش را برداشت به چشم زد، با لبخند کجی که یعنی از دست تو من چه کار کنم گفت لااله‌الالله. بالش را پشت‌ش صاف کرد، تکیه زد به پشتی تخت و پایش را دراز کرد که به زانویش فشار نیاید.
آقاجون یک پایش را دراز می‌کند و مامان‌جون پای دیگر را. دسته‌ی ورق‌ها هم دیگر جایش مشخص است، در کشو اول پاتختی، سمتی که مامان‌جون می‌خوابد. ظهر تابستان است. قبل از چُرت نیمروزی. هر دو عینک‌هایشان را زده‌اند. آفتاب از لابه‌لای تور پرده ولو شده بر گل‌های درشت و رنگ‌پریده‌ی روتختی.
در این سه سال رفت‌وآمدهایم را جوری تنظیم کرده‌ام که به مراسم فلان و بهمان هیچ کدام‌شان نرسم. به جای آن‌که بشینم کنار دیگران و به هم یادآوری کنیم که دیگر نیستند، ترجیح می‌دهم دقیق شوم در جزئیات، در خلوت خودم. سعی کنم یادم بیاید وقتی مامان‌جون چشم‌ش را از ورق‌های دست‌ش می‌گرفت و به من نگاه می‌کرد که بفهمد چه برگ‌هایی در دست‌م دارم، ماهیچه‌های دور لب‌ش چه‌طور تکان می‌خورد، ابرویش کدام‌وری می‌رفت، چشم‌هایش چه‌طور باریک می‌شد. انگار در یادآوری جزئیات زندگی‌ش مرگ معنایش را از دست می‌دهد؛ امشب بعد از سه سال.

۱۳۹۳ اسفند ۱۶, شنبه

به بهانه‌ی روز زن که مبارک است و مبارک‌تر از آن روز آدم است

دارم پیاده می‌روم سمت خانه. حدود ده دقیقه پیاده راه است، برِ خیابان اصلی. چند ماهی همان اول‌هایی که لندن آمده بودم با ترس و لرز نیمه شب در خیابان راه می‌رفتم تا این‌که کم‌کم ترسم ریخت و فهمیدم امنیت یک شکل دیگری دارد در این شهر. ساعت از یک گذشته و من سه تا جوراب‌شلواری پایم است و پنج لایه یقه‌اسکی و ژاکت و کت. دارم با خودم حساب می‌کنم که امروز چه کارهایی را انجام داده‌ام و فردا چه باید بکنم. از تمام صورتم جفت چشم‌هایم به زور از باریکه‌ی میان کلاه و شال بیرون مانده. همان چس مثقال هم دارد یخ می‌زند. جمله‌‌ام هنوز تمام نشده که دستی روی شانه‌ی راستم می‌نشیند. ان‌قدر حواسم نیست دارد چه می‌گذرد که حتا قدم‌هایم را کند نمی‌کنم. کسی کمی همراهم راه می‌رود و چند بار می‌گوید ببخشید خانم، ببخشید خانم. نفسم دارد بند می‌آید. قلبم را حس میکنم که تپش‌ش سریع و سریع‌تر می‌شود. دست‌هایم یخ میزند و باقی‌مانده‌ی مغزی که دارد از کار می‌افتد فرمان میدهد برو. صدا دور میشود و دست از شانه‌ام کنار می‌رود و من تا در خانه جرات نمیکنم نه سر برگردانم نه بایستم نه حتا خیال کنم چه اتفاق افتاده. در خانه را که پشت سرم می‌بندم تازه خودم را سرزنش میکنم که شاید اصلا بدبخت کمک لازم داشته و من این طور بزدلانه و خودخواهانه فرار کرده‌ام.
شین را اولین بار است می‌بینم. برای دیدن خواهرش از تهران آمده چند هفته‌ای را اینجا بماند. از هر دری حرف می‌زنیم و صحبت می‌کشد به ماجراهای چند ماه قبل. برایم تعریف می‌کند که سر میرداماد در خیابان ولیعصر داشته از خیابان رد میشده. به نزدیکی پیاده‌رو که می‌رسد، یک نفر از پشت می‌گوید ببخشید خانم، ببخشید خانم. بعد هم صدای گاز موتور را می‌شنود و در جای خود میخکوب می‌شود. عرق سردی تمام تنش را دربرمی‌گیرد و قطره‌هایش از زیر مقنعه بر گردن‌ش سر میخورد. چشم‌هایش را سریع می‌بندد و دست‌هایش را بر صورت‌ش می‌گیرد که بر صورت‌ش نریزد. با خودش مدام تکرار می‌کند که نباید برگردد، نباید نباید برگردد. از صدای موتور که می‌فهمد دور شده، نگاه می‌اندازد و می‌بیند راهِ عبورش را بسته بوده و مرد میانسالی پشت موتور از او خواهش می‌کرده که راه را برایش باز کند.
کاف اینجا زندگی می‌کند. چند سالی می‌شود که از توکیو آمده. این وسط‌ها یک مدتی را با دوست‌پسرش در پاریس بوده. یک شب در خیابان دعوایشان می‌شود و از هم جدا میشوند. تنها داشته میرفته سمت محل اقامت‌ش که احساس میکند یکی دارد دنبالش میکند. محل نمی‌گذارد و قدم‌هایش را تند میکند. این قسمت داستان را نمیتواند جمله‌بندی کند. لقمه‌ش را به زور قورت می‌دهد و اشک‌هایی که به زور دارد نگاهشان میدارد از چشم‌های من قل می‌خورد و بر بشقاب نهارم می‌افتد. احساس استیصال می‌کند. احساس می‌کند یکی باید بیاید و محکم تکه‌های مشوش‌ش را بهم بفشارد. زنگ می‌زند به طرف. می‌گوید می‌دانم همین الان دعوا کرده‌ایم، اما واقعا به یک بغل محکم نیاز دارم. برایش ماجرا را خدا می‌داند چه‌طور تعریف می‌کند. طرف هم می‌گوید تقصیر خودت است که این وقت شب تنها داری در خیابان‌ها راه می‌روی و معلوم نیست چه می‌کنی. از شب وحشت دارد. از خیابان هم.
از اصفهان و تهران تا لندن تا پاریس و توکیو، گیرم کمتر و بیشتر، خیابان هنوز اغلب به هزار بهانه قلمرو مردانه است. تنِ زنانه هنوز خیلی وقت‌ها پیش از آن‌که آزادانه برای خودش فضا را به هر شکلی که می‌خواهد اشغال کند، محل مرور خاطره‌های تلخ و تند اسید و تجاوز است. محکوم به اجرای نقش محافظه‌کاری است که یادآوری آن‌چه بر او رفته، شهرها را سوراخ و زخمی و پاره کرده است.
به بهانه‌ی روز زن که مبارک است
و مبارک‌تر از آن روز آدم است، آدمی که فارغ از جنسیت، رها از نقش‌های جنسیتی، هر خیابان و میدانی را بتواند آن جور که دوست دارد اجرا کند.