۱۳۹۲ دی ۸, یکشنبه

یک موی زبر زیرِ چانه‌ام درآمده. یک چیزی شبیهِ موهایی که هر روز بر صورتِ مرد‌ها می‌روید. یک چیزی که کمالِ زنانه‌ام را به خطر می‌اندازد و یک جایی بر مرزِ زن یا مرد بودن قرار می‌دهد. حاشیه‌ای که آدم‌ها را می‌ترساند، چون حاکم/ناظم دلش می‌خواهد همه را در جعبه بگذارد و جعبه‌ها را جوری کنارِ هم بگذارد که فضایی بین‌شان نماند. یا باید این تو باشی، یا اون تو. بیرون از این جعبه‌ها کسی محلِ سگ به‌ات نمی‌گذارد ، نامی به تو نمی‌دهد که با آن خوانده بشی. زنی که سیبیل داشته باشد، موی پاهایش را نزند، موی زیرِ بغل‌اش را نزند، ابروهایش را مرتب نکند، یک لنگ‌اش را از جعبه گذاشته بیرون. اگر دست‌وپایت را جمع کنی که همیشه توی جعبه جابگیری، جعبه را هر روز تنگ‌وتنگ‌تر می‌کند تا خودت را وفق بدهی و جای کم‌تری بگیری و خیالِ ناظم/حاکم را راحت‌تر کنی. به رنگِ آن‌جایت کار دارد، به بوی زیرِ بغل‌ات کار دارد، به موی دماغ و پوستِ دورِ ناخن‌ات هم گیر می‌دهد.
همیشه اما کمالت در خطر است. یک موی زبر، می‌رود دقیقا آن‌جایی که نباید، آن‌جایی که فکرش را نمی‌کنی درمی‌آید و لنگی که به زور در جعبه چپانده‌ای از گوشه‌ای بیرون می‌پرد.
گذاشته‌ام برای خودش بلند شود. گاهی دست می‌کشم رویش تا یادم بماند این تصویری که از زنِ جعبه‌ای دیوارهای شهر را گرفته، من نیستم، نمی‌خواهم باشم. که حالا که یک لنگم بیرونِ جعبه مانده، دلم می‌خواهد لنگِ دیگرم را هم بیاندازم بیرون، بروم یک جایی وسطِ جعبه‌ها، در یک فضای خالی برای خودم یک تعریفِ جدیدی دست‌وپا کنم.

۱۳۹۲ آذر ۳۰, شنبه

برای مامان‌جون، برای یلداهای خونه مامان‌جون


پُشتِ درِ خانه‌شان یک حلقه گُلِ کوچک آویزان کرده‌اند؛ یکی از این درهای معمولِ خانه‌های اکباتان، با همان زنگ‌های معمول که باید پایین‌اش را فشار بدهی. زنگ را به عادت خودم چندین بار پشتِ هم فشار می‌دهم که یک ریتمی شبیه بوق عروسی داشته‌باشد. از نوعِ زنگ زدنم می‌فهمد ما پُشتِ دریم. در همهمه‌ای که از پُشتِ در هم شنیده می‌شود، صدای قربان‌صدقه رفتن‌اش کم‌کم وضوح می‌گیرد تا در باز می‌شود. خودش است. هر بار که در را باز کند، خودش است. بلندترین و کوتاه‌ترین و کوفت و زهرمارترین شبِ سال هم که باشد، خودِ خودش است. 

فاصله‌ی تهران تا مشهد، همیشه در ذهنم ده بار لحظه‌ی رسیدن را مرور می‌کنم. تا ماشین می‌پیچید در بلوار آب‌وبرق، دل توی دلم نمی‌ماند. کوچه‌ها را می‌شمرم و هنوز پای هفتم تیرِ بیست‌ودو نرسیده، دویده‌ام دمِ درشان و زنگِ کوچکِ گرد را طوری پُشتِ هم فشار می‌دهم که ریتمی شبیه بوق عروسی پیدا کند. می‌فهمد پشتِ درم. از همان دور می‌فهمم دارد لبخند می‌زند و می‌آید در را باز کند. در را که باز می‌کند، خودش است. تهران و مشهد ندارد. خودِ خودش است.
چند روز است کسی به من راست‌اش را نمی‌گوید. مامان موضوع را عوض می‌کند، سارا راجع به‌اش حرف نمی‌زند. بابا منطقی‌تر است. انگار می‌خواهد یک چیزی را حالی‌ام کند. تهِ حرفِ همه‌شان این است که یک چیزی‌اش شده، اما خیلی جدی نیست. مهم نیست. دستم از زنگِ خانه‌اش کوتاه است. تلفن‌اش را می‌گیرم. صدایش انگارِ عینِ پنج‌هزار کیلومتر را در راه است تا برسد به گوش‌هایم. بلیط‌ را خریده‌ام. منتظرم پایم برسد تهران، بدوم تا خانه‌اش، زنگ را فشار دهم، بیاید در را باز کند و خیالم را راحت کند که خودش است، خودش مانده‌است.
همه هستند. مثل شبِ یلداهای همیشگی. همه جمع شده‌اند در خانه‌اش. خودش نیامده در را باز کند. باید از میانِ این همه رد شوم که پیدایش کنم. حوصله ندارم به کسی سلام کنم. نمی‌خواهم کسی را ببوسم. می‌خواهم زودتر بغل‌اش کنم.
یک نفر دورتر روی مُبل نشسته. همه انگار دوروبرش جمع شده‌اند. شبیهِ او نیست. خیلی زردتر است. خیلی چروک است. می‌ترسم. می‌ترسم این نباشد. منتظرم رفته باشد پشتِ پرده قایم شده باشد که بخواهد ناگهان بیرون بپرد و من را غافلگیر کند. همه اما جوری نگاهم می‌کنند و هُلم می‌دهند طرفش که انگار خودش است. که انگار باید به روی خودم نیاورم که شبیه خودش نیست. نمی‌تواند از جایش بلند شود. من هم توانم نم کشیده. موج موجِ خشم از درونم سر برمی‌آورد و از زیرِ پوستم می‌کوبد خودش را به صورتم. پوستم تاب می‌آورد و فرو نمی‌ریزم. رسیده‌ام. پای مُبل‌اش ایستاده‌ام. نمی‌تواند بلند شود. نمی‌توانم. نمی‌تواند. چیزی دارد درونم فرو می‌ریزد و باید سرِ پا بایستم. باید نفهمد که من همه چیز را فهمیده‌ام. بغلش می‌کنم. دیگر نمی‌بینم‌اش. شروع می‌کند سفید شدن، چین و چروک‌هایش باز می‌شود، خودش می‌شود. خودِ خودش. با چشم‌هایی که در خیسی‌شان همه خانه را لکه‌های رنگیِ لرزان می‌بیند، تازه انارها پیدایشان می‌شود. ظرف آجیل شکل می‌گیرد در نگاهم. حافظ هم روی میز افتاده. شب دراز می‌شود. شب درازتر می‌شود. درازترین می‌شود. انگار می‌خواهد آخرین یلدای همیشگی را درست و حسابی تجربه کنم. تمام می‌شود. یلداهای خانه‌ی مامان‌بزرگ هم. 

۱۳۹۲ آذر ۱۳, چهارشنبه

حدود ظهر از خواب بیدار شدم. دیشب نتوانسته‌بودم بخوابم. خوابِ آرامی هم نداشتم. خواب دیدم یک شتر دارم که همه جا با آن می‌روم و همه جا آدم‌ها حالشان گرفته می‌شود که حالا با این هیولا چه کار باید بکنند و آخر من چرا یک ذره ملاحظه نمی‌کنم که با شتر دوره افتاده‌ام، همه جا می‌روم و شترم باید درِ خانه‌شان بگیرد بخوابد. 
وقتی بیدار شدم دلم می‌خواست گلویم درد می‌کرد، یا تب داشتم، یا دماغم آمده‌بود بیرون دورِ سوراخ‌‌دماغ‌‌هایم خُشک شده‌بود. دلم‌ می‌خواست یک بهانه‌ی واقعی می‌داشتم برای آن‌که همه‌ی برنامه‌هایم را بپیچانم. مامان خانه نبود. یعنی در یک خانه‌ی دیگر پنج هزار کیلومتر آن طرف‌تر بود. نمی‌شد بروم سراغ‌اش و بگویم ببین، سرما خورده‌ام، تب دارم، امروز نباید مدرسه بروم. بعد هم برنامه‌ام را بپرسد، بگویم امروز قرآن قرآن ورزش ورزش دارم و بگوید اصلا نمی‌خواهد بروی. برو بگیر بخواب عزیزم. توی دلش هم فُحش را بکشد به سیستمِ آموزشی که یک روزِ بچه‌اش را این طوری برنامه ریخته است. مامان خانه نبود. کسِ دیگری هم نبود. خیلی وقت است من بزرگ شده‌ام. خیلی وقت است که وقتی مریض می‌شوم باید بگردم از اعماق وجودم یک مامان بکشم بیرون که برود پای یخچال و گاز و دست‌به‌کار شود یک سوپِ جانانه برایم بپزد. 
مامان را گذاشتم سوپ را بپاید، خودم گوشی را برداشتم اول از همه قرارِ اتاق‌هایی را که قرار بود ببینم کنسل کنم. نه گلو درد داشتم، نه سردرد، نه بدن درد، نه تب. هیچ نشانه‌ی موجهی که بگویم عیبی ندارد مریضم لابد. 
فکر کنم مرضِ شبِ شروعِ دوباره دارم. 
این مقطع‌های شروع دوباره دهنِ آدم را سرویس می‌کند. شبِ پیش از روز تولد، شبِ پیش از ترمِ تحصیلیِ جدید، شبِ پیش از تحویلِ سال، شبِ پیش از کوفت، شبِ پیش از زهرمار. انگار آدم هر واحدِ زمانی‌ای که برایش نعیین کنند باید در آن بازه یک تُخمِ دوزرده پس بیندازد.
انگار تا فردا باید حتما یه چیزی تمام شود، یک چیزی شروع شود. انگار باید یک حالتِ خاصی از بودن را یک شبه در وجودم احساس کنم. بچه که بودم وقتی کار خیلی بدی می‌کردم، با مامان دو سرِ یک ملافه را می‌گرفتیم، "صبا بده" را می‌گذاشتیم تویش و تاب‌اش می‌دادیم و پرت‌اش می‌کردیم به سمتِ پنجره که برود بیرون از خانه، برود و دیگر با من تماسی نداشته‌باشد که یک وقت باز در من پیدایش نشود. هیچ موقع هم به ذهنم نرسید که صبای بد از پنجره‌ای که بسته است چه‌طور بیرون می‌رود؟ لابد در تصورم یک چیزی شبیه ارواحِ کارتون‌ها بوده که می‌توانسته از شیشه هم عبور کند. یک‌هو، با چند تکانِ ملافه، من آدم جدیدی می‌شدم. 
مامان برایم یک کاسه سوپ ریخته، نشسته‌ام با خیالِ راحت دارم می‌خورم. تمامِ قرارهایم کنسل شده‌اند. در این لحظه هیچ مسئولیتی ندارم. تا چند روزِ دیگر باید از این خانه بروم، باید اجاره‌ی خانه‌ی جدید را جور کنم، باید گزارش جدید پروژه‌ام را به استادم تحویل بدهم، هزار تا باید هست که باید بکنم. اما فعلا در تخت لم داده‌ام، سوپ می‌خورم و در کارِ تولیدِ تخمِ دوزرده‌ام. شبِ روزی که زمین به زحمت دوباره همان‌جایی می‌رسد که موقع درآمدنِ من از آن‌جای مامانم بوده، نمی‌توانم به این بایدها فکر کنم. 
عجالتا تا مامانِ درونم بیرون ایستاده و ازم مراقبت می‌کند، بروم سرِ ملافه را بدهم دستش، برویم پشتِ پنجره و بگردیم صباهای بدی را که این همه سال در سرمای بیرونِ پنجره به گُه خوردن افتاده‌اند را جمع کنیم بیاوریم تو. سوپ زیاد درست کرده مامان، بشینیم همه با هم بخوریم. بعد هم برای سالِ جدید زندگی، ببینیم یک راهی پیدا می‌شود که همه دورِ هم، زیرِ یک پوست زندگی کنیم یا نه.

(الان، در حالی که مامانِ درون خسته شده از رسیدگی و هر چه سریع‌تر می‌خواد برگرده به اعماقِ خاک گرفته، بره اون زیر)

۱۳۹۲ آذر ۹, شنبه

بیست‌وهفت دارد تمام می‌شود. قِسر دررفتم و زنده‌ماندم. چهارده سالم بود که حساب کردم دیدم تا بیست‌وهفت برسم، کارهایی که دلم می‌خواهد بکنم ته کشیده و وقتش است خودم را خلاص کنم. خودش اما با تصورش خیلی فرق دارد. انگار تازه زندگی دارد شروع می‌شود. انگار تازه دارم می‌فهمم چه‌قدر دلم می‌خواهد بهای آن‌چه می‌خواهم را بدهم؛ تازه دارم بهایش را می‌فهمم شاید. اگر دوباره به دنیا بیایم، اگر فرصتِ تولدِ دوباره داشته‌باشم، اگر هزار کوفت و زهرِ ماری که هر بار دیگران سوال می‌کنند، هاج و واج می‌مانم که این چه مرضی است که همه‌اش آدم‌ها می‌خواهند یک دورِ دیگر دهن‌شان را سرویس کنند. من همین جایی را که هستم دوست دارم. یک لحظه هم برنمی‌گردم. از تصورِ هفت سالگیِ دوباره، از تجسمِ هجده سالگیِ دوباره، از فکر کردن به تکرارِ تمامِ جزئیاتِ زندگی سرم سوت می‌کشد. وحشت می‌کنم. نمی‌دانم این بار اگر در هشت سالگی از طبقه‌ی دومِ ساختمانی پرت شوم، زنده می‌مانم یا نه. نمی‌دانم اگر در هجده سالگی پروپرانونول‌ها را پشتِ هم بالا بیندازم، کسی پیدایش می‌شود به موقع به درمانگاه برساندم یا نه. نمی‌دانم دوباره می‌توانم از سالِ سیاهِ هفتادوهفت به هفتادوهشت برسم؟ از تهرانِ افسرده‌ی درونم بعد از هشتادوهشت آیا راهی به تهرانی که با لحاف و بالشم به فتح‌اش رفتم راهی پیدا می‌شود؟ نمی‌دانم یکی از شب‌هایی که مست کرده‌ام آیا همه چیز آن‌جور که نباید نمی‌شود؟ نمی‌دانم این بار کسی خودش را برابر چشم‌هایم جلوی قطار بیندازد، آیا آناکارنینای دیگری دلم نمی‌خواهد بیافرینم؟ نمی‌خواهم دوباره این واقعیت که مادربزرگ مُرده است بکوبد بر فرق سرم. نمی‌خواهم خیلی چیزها را باز برای بار اول بفهمم. نمی‌خواهم تمامِ راهِ رفته را دوباره بروم که یادبگیرم در کثافتِ دنیا، کجای کارم، اصلا کجای کار می‌توانم باشم.
بیست‌وهفت را دوست دارم. چند روزِ سردِ باقی‌مانده را دوست دارم. رویاهایم را دوست دارم. بیشتر از همه سفرهای نیامده را دوست دارم. کارهای نکرده را. لب‌های نبوسیده و حرف‌های نگفته را.
فردا باز کسی می‌میرد و باز من باید باورش کنم. باز طرف من را در رختخوابِ یخزده‌ام در صبحِ مه‌آلودِ لندن به حالِ خودم رها می‌کند. باز عاشق می‌شوم و یادم می‌رود که هربار کسی را رانده‌ام، یک تکه از من را زده زیرِ بغل‌اش و با خودش بُرده. فردا باز در خیابان‌های تهران تکثیر می‌شوم، می‌ترسم، فرار می‌کنم. بیست‌وهشت هم تمام می‌شود، پشت‌بندش سال‌های دیگر هم.
فردا باز کسی به دنیا می‌آید. با رویاهایش بزرگ می‌شود و از میانِ درد و خون راهش را پیدا می‌کند. کتک می‌خورد، آزار می‌بیند و رویایش را سفت می‌چسبد و بر نوکِ روزهای تقویم لی‌لی می‌پرد و می‌رود. می‌گذرد.

۱۳۹۲ آبان ۲۴, جمعه

در یک هفته‌ی اخیر هر بار تلفن زنگ می‌خورد، بیشتر از بارِ قبل کسی که گوشی را برمی‌دارد نگران می‌شود. اضطراب انگار از گوشی سرایت می‌کند و دستی که نگه‌اش داشته سرد می‌شود، عرق می‌کند.
یک هفته است که هیچ کس خبری ندارد. یک صبحِ سردِ آذرماه از خانه بیرون زده که برود شیر بخرد. یک هفته است که هنوز برنگشته. با خودم فکر می‌کنم وقتی برگردد چند پاکت همراه‌اش است؟ چند شیشه؟ هنوز شیرِ شیشه‌ای در تهران رایج است.
سیزده ساله‌ام. قرار است یک هفته دیگر وارد چهارده شوم. یک هفته‌ای که به جای قدکشیدن، آستانه‌ی انتظارم بالا می‌رود و عوضِ دردِ رشدِ سینه‌هایم، چیزی میانِ قفسه‌ی سینه‌ام تیر می‌کشد. هفته‌ای که به جای یک سال به نوجوانی‌ام افزودن، هُلم می‌دهد به دنیای آدم‌ بزرگ‌ها.
منتظرم پیش از هر کس مادربزرگم تولدم را تبریک بگوید. زنگ بزند خانه و بپرسد برای تولدم چه می‌خواهم. منتظرم همکلاسی‌هایم زنگ بزنند خانه و با من کار داشته‌باشند. منتظرم تلفن هر لحظه زنگ بخورد.
مامان گوشی را برمی‌دارد. این‌جای ماجرا درست در خاطرم نمانده. شاید گوشی از دستش زمین می‌افتد؟ شاید صورتش چین می‌خورد و صدایش در هجوم بغضی که شکسته گم می‌شود؟ شاید بهت‌زده رو می‌کند به من و می‌پرسد چه مرگت شده؟ چرا یادت نمی‌آید وقتی گوشی را برداشتم، بعد چه کردم؟
هفته تمام شده. چهارده ساله شده‌ام. جنازه‌ی او را اما در پشت کارخانه سیمان ری پیدا کرده‌اند.
کسی یادش نمی‌آید تولدِ من است. مادربزرگم پُر از خشم است. همه خانواده در بهت فرورفته‌اند. از تلفن‌هایی که پُشت هم زنگ می‌خورند و پیغام‌های تولدی که در دهان‌های پشتِ خط می‌ماسند، از کادو تولد، از آهنگِ تخمی‌اش، از دنیا آمدن، از همه چیز حالم دارد بهم می‌خورد.

من نمردم و زنده ماندم. چهارده سال هم روی آن چهارده سال. به هفته‌ی کذایی هر سال نزدیک می‌شوم هر سال با حرص به هر روزش نگاه می‌کنم که ببینم در روز مبارک چه رخ خواهد داد؟ آپولو هوا می‌کنم، جشن می‌گیرم، مست می‌کنم و می‌رقصم و هر لحظه‌اش یادم می‌آید که من زنده ماندم و نمردم. جنازه‌ی او را اما پشت کارخانه سیمان ری پیدا کرده‌اند.
رفته بود شیر بخرد. رفته بود برای خانه، یک صبح سردِ پاییزی شیر بخرد. هر بار شیرِ ریخته بر کفِ پیاده‌رو و خیابان می‌بینم، حالم بهم می‌خورد. از تمامِ هفته‌هایی که در پایان‌شان، کسی دارد تلفنی را جواب می‌دهد که از سیزده سالگی، پرت‌اش می‌کند میانِ کثافتی که جهان است.
(برای محمد مختاری.. که پانزده سال است کشته شده و خونش هنوز چون "باریکه‌ای که از بلندای یقین جاری است"، قطره قطره قطره بر امیدِ من می‌پاشد. برای هفته‌ای که نزدیک است)

۱۳۹۲ آبان ۱۸, شنبه

لحاف و بالشم را برداشتم، رفتم که با شهر بخوابم. شهری که هر لحظه با/بی‌مقدمه در حالِ تجاوز به من بود را می‌خواستم رام کنم انگار. راهی پیدا کنم که آرامشی که داشتم و نداشت را با او تجربه کنم. دلم می‌خواست ببینم چه‌طور دیوارهایی را که باید بدنِ خوابیده‌ام را از نگاهِ دیگری بپوشاند، فرو می‌ریزد و مرز حریمی که دیواره‌ی آهنی ماشین یا دیوارِ بتنی خانه برایم فراهم کند، چگونه فرومی‌پاشد. 
تهران را از آن روز جور دیگری دوست دارم. مثلِ صبحی که آدم بیدار می‌شود، خوشحال و آرام است و خودش را در بستر کسی پیدا می‌کند که هر چه فکر می‌کند یادش نمی‌آید کیست و چه‌طور از رختخوابش سردرآورده. بعد می‌رود که راهِ خانه را پیدا کند و تا ابد یادش می‌ماند که در پسِ شبی که مستی خاطراتش را مشوش کرده، بستری آرام گیرش آمده، در کنار غریبه‌ای. تهران را با تمامِ غریبه‌هایش قسمت کرده‌ام و می‌دانم که با تمامِ حالِ خرابِ "هنگ‌اُوری" که دارد و مدام همه چیز را بالا می‌آورد، می‌توان گوشه‌ای در آغوشش آرام گرفت.
عکس از م. افشار نادری

۱۳۹۲ آبان ۱۱, شنبه

گوگل پلاس یکی از دوست‌پسرهای سابق‌ را پیشنهاد داده‌بود که به "حلقه‌"‌هایم اضافه‌اش کنم. با رابطه‌ی چندین ساله و جدایی سه سالِ اخیر، کنجکاوی‌ام به اندازه‌ای بود که بروم توی صفحه‌اش سرکی بکشم. لینک داده‌بود به وبلاگ‌اش و یادم آمد یک گوشه‌ای همیشه برای خودش می‌نوشت. رفتم آن‌جا هم چرخی زدم. می‌دانستم اخیرا ازدواج کرده و منتظر بودم چیزی هم در این باره نوشته باشد. رسیدم به پُست‌هایی که در وصف خوبی‌های طرف نوشته‌بود.
با پس و پیش کردنِ کلمه‌ها و جمله‌ها، می‌توانستم به راحتی آن‌چه را چندین سال پیش درباره من می‌نوشت به یاد بیاورم. فرشته‌ای که آمده تا او را از منجلابِ تنهایی و سرما بیرون بیاورد و برایش زندگی آورده! نقشِ فرشته را من دوست نداشتم. وحشی‌تر از آن بودم که کسی بخواهد فکر کند آمده‌ام رام‌اش کنم و نجات‌اش دهم. نقش‌ام را ول کردم و ازش بیرون پریدم. افتادم یک‌جایی میانه‌ی زندگی که دیگری در آن نه یاور همیشگی است، نه نجات دهنده، نه آرامشِ ابدی. نقش را واگذار کردم به کسی که لابد به خوبی عهده‌دارش شده.
از آن موقع تا حالا همه‌اش دارم فکر می‌کنم چه‌طور ما در ذهن‌مان نقش‌ها را برای دیگران تعریف می‌کنیم و وادارشان می‌کنیم درون آن بگنجند. از نیاز‌ها و خواسته‌هامان برای دیگران الگو می‌بُریم و به زور می‌خواهیم تن‌شان کنیم. چه‌طور گاهی تن به جمله‌هایی می‌دهیم که با نامِ ما ساخته می‌شود و جایی از جهان می‌گذاردمان که با آن‌چه دوست داریم ارتباط چندانی ندارد. چه‌طور کلمه‌های اطراف‌ِ نامِ ما در هر عبارتی هُل‌مان می‌دهد به برداشتی که دیگران می‌خواهند از وجود و حضورمان داشته باشند..
(الان، در حالی که صدای باد از بیرونِ پنجره هی داره بهم یادآوری می‌کنه که این‌جا لندنه)

۱۳۹۲ آبان ۸, چهارشنبه

صبحِ شبِ مست از خواب پا شدم. ساعت لازم نبود که بفهمم کمتر از بیست‌وچهار ساعت مونده. تهرانِ لحظه‌ی آخر چه‌طور باید بگذره؟ مقداری شعر و لباس گرم برداشتم و رفتم بالا کوه، نزدیکِ قله توچال..
امروز یک لبخندِ مسخره‌ی کجی به همه می‌زدم. از اون‌هایی که هی می‌خواستن با نگاه‌شون بفهمونن که روپوش ندارم و روسری‌ام افتاده، تا اونایی که با نگاه‌شون دونه دونه لباس‌های آدم رو وسطِ پاییز می‌کنن و آدم از دیدن‌شون یخ می‌کنه.
یک لبخندِ مسخره‌ی گیج.. الان من دارم می‌رم یا دارم برمی‌گردم؟ این اقامت بود یا سفر؟ اون یکی چیه؟ یک دایره لغات تازه‌ای باید برای خودم دست‌وپا کنم.. یک چیزی که توش آدم‌ها راحت بتونن کِش بیان. توش دنبال خونه نگردن.. اسم‌اش بشه یه چیزی شبیه "دنیای زیبای حلزون‌ها" یا مثلا "چه‌طور لنگ‌هایمان را در هوا تاب بدیم و در سرزمین‌های دور و نزدیک کِش بیایم"..
(الان، در حالی که هنوز چمدون ندارم و گونه‌هام رو یکم آفتابِ کوهستان سوزونده و حالم خوشه از شکلِ کوه‌هایی که حفظ‌شون کردم. عکس رو مصطفا گرفته در ضمن..)

۱۳۹۲ آبان ۶, دوشنبه

-سلام خانوم
(من حواسم به سایه‌امه که چه‌طور داره دراز و درازتر می‌شه)
-سلام خانوم، می‌تونم وقت‌تون رو بگیرم؟
(برمی‌گردم طرفِ صدا، نکنه با منه؟)
-با منی؟
(یه پسربچه‌ی هجده نوزده ساله است که قطعا تو تاریکیِ کوه، تو تشخیص سنِ من دچار اشتباه شده. حواسم بیشتر به کوهِ پشتِ سرشه که تو ظلمات یه خط شکسته انداخته میون آسمون و زمین)
-بله، می‌تونم مزاحم‌تون شم؟
-چه جور مزاحمتی؟
-می‌تونم شماره‌ام رو بدم؟
-شماره بدی که چی بشه؟
-که حرف بزنیم.
-حرف بزنیم که چه‌طور بشه؟
(صورت‌اش داره می‌ره تو هم و داره فک می‌کنه عجب غلطی کردیما)
-که دوست بشیم.
-دوست بشیم که چه کنیم؟
-که ببینیم هم رو.
-خب نمی‌تونیم. من فرداشب می‌رم.
-کجا می‌رین؟
-می‌رم خونه.
(قیافه‌اش رفته تو هم. داره می‌گه این خُل کی بود گیر ما افتاد؟ همین‌طور که راه می‌رم لنگ‌هام رو تو هوا تاب می‌اندازم و خیره شد‌ه‌ام به سایه‌ام که رو راهِ آسفالتِ شیبدار داره کِش میاد)
-خونه کجاست؟
-خونه؟ الان دیگه هیچ کدوم. نه اون‌جاست، نه این‌جا.. فک نکنم اصلا دیگه خونه بخوام.
(حالش گرفته است. وقتش رو تلفِ مُخی کرده که یکی دیگه قبلا زده‌اش. بد جوری زده‌اش انگار که به این حال و روز افتاده. من به آسمون فک می‌کنم. به آسمونی که بین این‌جا و اون‌جاست. و آخرین سهم‌ام رو از کوه‌های تهران می‌بلعم)
(چند ساعت پیش، ولنجک)

۱۳۹۲ مهر ۱۵, دوشنبه

تهران پستان‌های آدم را بزرگ می‌کند، باسن‌اش را برجسته و لب‌های خُشک و ترک خورده را قُلوه‌ای جلوه می‌دهد. ساده‌ترین عبای گشاد را هم که روی همه چیز بکشم، تهران با نگاهِ خیره‌ی مردُمان‌اش آن چه را بخواهد می‌بیند. هر جور در تهران راه بروم، پیش از هر چیز، همیشه زنم.
حدودا هشت سالم بود وقتی اولین بار در فضای عمومی زن شدم. با مامان و سارا ایستاده‌بودیم در میدان انقلاب پای تلفن همگانی. پُشتم به پیاده‌رو بود. احساس کردم چیزی پُشتم کشیده می‌شود. تنم از اضطراب داغ شد و خُشک شدم. چشم‌هایم گرد و گردتر شد و در ناباوری تمام حالی‌ام شد کسی دارد دست‌اش را به پشتم می‌مالد. نفسم بند آمده‌بود و جرات نداشتم برگردم ببینم چه دارد آن پُشت رُخ می‌دهد. چند ثانیه بعد مردی از کنارمان رد شد. چند قدم جلو رفت و ناگهان برگشت و به من زُل زد؛ که یعنی درست حدس زده‌ای. بعد هم راهش را کشید و رفت. نگاه‌اش هنوز همان‌جای خیابان برایم چاله‌ای به جا گذاشته که هربار می‌ترسم در آن سقوط کنم. احساس گناهی که ناگهان بدنم را از من گرفته بود، باعث شد بغضم را قورت بدهم و هرگز به مامان و سارا نگویم چه اتفاقی افتاده.
با قد کشیدن و رُشدِ سینه‌ها، تهران کم‌کم به مازی تبدیل شد که برای عبور از میان‌اش، باید این منشورِ مُختلف‌الاضلاعی که بر حسبِ تصادف من بودم را قِسِر در می‌بردم. موانعی که گاه شنیدنِ احساسِ دیگران درباره آلت تناسلی‌ام بود و گاه به تیزترین شکل درباره زن بودنم به تنم فرو می‌رفت، و گاه تنها یک نگاه یا یک دستی که در تمنای تنم به سویم دراز می‌شد.
تهران تنم را خوب می‌شناسد. می‌داند چه‌طور به من تجاوز کند. می‌داند از کجا درمی‌روم و می‌داند از کجا برابرم سبز شود. به محضِ ورود، اندازه و جای سینه‌هایم را به من یادآور می‌شود. می‌داند چه‌طور من را زن کند، حتا زیرِ عبای گشادی که پستان و باسن و باقیِ تنم را یک پارچه می‌پوشاند.
(الان، بعد از یک پیاده‌روی طولانی در تهران)

۱۳۹۲ شهریور ۲۹, جمعه

دوچرخه‌اش رو کنارِ درختِ کهنه روی زمین رها کرد و با شک و تردید اومد طرفِ من. همین که دید با یک لبخندِ گشاد دارم نگاهش میکنم، از زانوهام بالا رفت و نشست تو بغلم. آخ، از اون اتفاقایی بود که عین سگ دلم براش لک زده‌بود این آخر کاری تو لندن.. یه بار به یه بچه تو مترو دور از چشمِ مامان‌اش زبون درازی کردم، ذوق کرد و اونم زبونش رو درآورد. هرچی برای مامانه توضیح داد که اول اون دختره زبون‌اش رو درآورده، ماماناش راضی نشد، مجبور کرد بچه رو از من عذرخواهی کنه. پشتِ دستم رو داغ کردم که دیگه اصلا به بچه مردم کار داشته‌باشم من.. اینجا بچه‌ها زبونِ من رو میفهمن، منم زبونِ اونا رو. اصلا بدونِ نشون دادنِ زبون حرف هم رو می‌فهمیم. می‌بینه من بیکار نشسته‌ام تو گرما، می‌دونه چی کار کنه که دنیا رو داده باشه بهم..

۱۳۹۲ مرداد ۲۳, چهارشنبه

دستم را با ترس‌ولرز می‌گیرد. می‌پرسد این‌جا می‌توانیم دست هم را بگیریم، خانمِ مُسنی به کُندی از کنارمان می‌گذرد و نگاه‌‍اش از چشم‌های من سُر می‌خورد روی روپوشم و روی دست‌ِ ماسیده‌ی عرق کرده‌اش در دستِ من گیر می‌کند و دندان‌هایش به تاروپودِ چادری که در دهانش است بیشتر فرو می‌رود. می‌گویم هر غلطی دل‌مان بخواهد می‌کنیم. می‌کشم‌اش به کوچه‌ی تاریکی سمتِ راستِ پیاده‌رو. زیرِ درختی، پشتِ یک پراید کمی قدبُلندی می‌کنم و صورتم را می‌گیرم برابرش. با شک و تردید لب‌هایش را می‌گذارد روی لب‌های من. کمی جلوتر به کوچه‌ی دیگری می‌پیچیم. صدای ضربِ زورخانه می‌آید. با هیجان می‌کشم‌اش طرفِ در و پیش از آن‌که فرصت کنم برایش توضیح بدهم، هر دو نشسته‌ایم گوشه‌ی سکوهای دورِ گود و دو استکان چای هم برابرمان گذاشته‌اند. موقع رفتن برای "این سلامتی این دو خارجی" صلوات می‌فرستند و من تمام رازهای مردانه‌شان را که بی‌اجازه به زبانِ مادری‌ شنیده‌ام، در سینه‌ام چال می‌کنم. کوچه می‌پیچد و از لابه‌لای بوی کوکوسبزی و پیازِ سُرخ‌شده، به خیابانِ اصلی می‌رسد. قدم‌هایم کُند می‌شود. حافظه‌ام یکی یکی شهرهایی را که بر این خیابان نوشته بر فرق سرم می‌کوبد. روزی می‌آید که احساسِ غریبگی گلویم را گرفته و با خودم می‌گویم آخر کجای این خیابان مالِ من است؟ بعد روزی می‌آید که من زیاد می‌شوم، تکثیر می‌شوم در خیابان، حقم را در سکوت فریاد می‌زنم و ذره ذره خیابان را مالِ خودم می‌کنم. بعد می‌روم به کودکی، از دیدنِ سرعت‌گیرِ خیابان و تصورِ صندلیِ همیشگی‌ام در عقب ماشین دلم خالی می‌شود. بعد پرت می‌شوم به ساعت هفت شب، به امشب. حالا در برابر کسی که نامِ خیابان را هم نمی‌تواند بخواند، شده‌ام صاحب و ساکنِ قدیمی. درونم، نگاهِ زنی که به کُندی خودش را در پیاده‌رو می‌کشد، میانِ من و هر حرفِ خیابان فاصله‌ای می‌اندازد که نه شالِ افتاده بر شانه، نه دست‌های طرف که حالا با گستاخی تا شانه‌هایم بالا می‌رود، آن را به من پس نمی‌دهد.
- تهران، مرداد نود و دو

۱۳۹۲ تیر ۸, شنبه

آغازِ یک وبلاگِ جدید

بلاخره این تصمیم را گرفتم. از دیشب همین‌طور دارم به خودم می‌پیچم که باید داشته باشم‌اش یا نه.