۱۳۹۳ مهر ۲۸, دوشنبه

برای اصفاهان؛ شهری که بهترین جای جهان است، اگر مال من هم باشد

می روم جلوی آینه‌ی اتاق خوابم می‌ایستم که شلوارم را چک کنم. اتاق پر از جفت جفت چشم‌های حیرت‌زده می‌شود که آن‌چه پس‌ ذهن‌هاشان می‌گذرد جمله جمله در هوای اتاق رها می‌شود و تاب می‌خورد. جمله‌هایی که یک سرش لنگ‌وپاچه‌ی من است و سرِ دیگرش اخلاقِ سخت تنیده درهمی است که هر جور باشم چنان به پروپایم می‌پیچد که راهی جز بیرون افتادن از آن برایم نمی‌گذارد. در همهمه‌ی اتاق، یکی هم دوربینش را درمی‌آورد و عکسی می‌گیرد. یک لحظه زاویه دیدش را تصور می‌کنم و یادم می‌آید این عکس را پیش‌تر بر دیوار مجلس در یکی از جلسه‌های مهم و نفس‌گیر دیده‌ام. یکی از بیشمارباری که نماینده‌های غالبا مرد، در فضای غالب مردانه، من را، تنم را و هر مسئله‌ی کوچک و بزرگی که من می‌توانستم به خاطرش "موضوع" تصمیم‌گیری‌هایشان باشم را مطرح کرده‌اند و برای رفتار و کردارم محدوده تعیین کرده‌اند. به بحران آب، تورم یا بی‌کاری می‌مانم، که ممکن است برود و دامن یک جایی را و یک افرادی را بگیرد و گسترش یابد و فاجعه بیاورد. من زنم: مدت‌هاست از اندرونی بیرون زده‌ام و برای ذهنی که من را هنوز شهروند درجه دو می‌داند، هر چیزی که به من مربوط است، از داخل واژن و رحم تا حق خروج از مرزهای سرزمینم مسئله‌ای است که پریشانش می‌کند و باید برای کنترلش راهی بیابد تا من را سرِ جای خودم بنشاند.
 
این یکی خیلی تنگ است، آن کمی کوتاه است، آن یکی هم آن‌ورش پیداست. من بهتر است یک جوری دیده شوم که خیلی دیده نشوم. تا آسایش فضای مردانه را بهم نزنم تا لازم نباشد باز جلسه بگذارند و شورا کنند و عکس‌های دیگرم را بزرگ نمایش دهند. یک جوری که انگار بیماری تازه‌ای آمده که من حامل آنم. من زنم، انگار ویروسی که مرزهای قلمرو مردانه را می‌خورد و قواعد سفت و سختش را به جهشی کوتاه به سخره می‌گیرد و به آوازی تمام خط‌های باید/نبایدی که برایش کشیده را بهم می‌ریزد. ویروس خطرناکی که به چاردیواری قرنطینه بسنده نکرده و حالا ممکن است بیاید و تمام تعاریف خشک و کلیشه‌ای زن و مرد را بهم بریزد و به نقش‌های جنسیتی خشک شده بر تنِ آدم‌ها جوری بخندد که بتکاندشان از پوست و ذهن و حرکت، جوری که برچسب‌های ابدی خوب و بد هم از پیشانی‌ها بیافتد.
 
شلوار گشادتر و تیره‌تر باید خیالم را راحت کند. یعنی خیال او را راحت می‌کند و این‌طوری من دستکم برای مدتی صحن علنی مجلس را ترک می‌کنم که بیرون در پاییز دیوانه‌‌ی وحشی هوایی بخورم. مدت‌هاست که من موجودِ نافرمان و بی‌اخلاقی بوده‌ام که فراموش کرده‌ام وقتی که وظایف ملی را تقسیم می‌کردند، مسئولیتِ ماندن در خانه و افزایش جمعیت به من افتاده. موجودی که با پوشش نامناسب و خواسته‌های زیای مثل تماشای والیبال و فوتبال در استادیوم، یا فکرهای ناسازگار با سازوکار بدنش مثل کار واستقلال اقتصادی، حواس مسئولان سرزمین را از مسائل مهم پرت کرده‌ و تا چشم‌ کار می‌کند و در رسانه‌ها دیده‌ می‌شود، دوش‌به‌دوش مسئله‌ی هسته‌ای، مهم‌ترین "موضوع" و جنجالی‌ترین بوده‌است.
 
انگار فرقی ندارد کدام شلوار را بپوشم. تلاش برای حذف من از فضای عمومی، برای راندنم به فضای اندرونی خانه، به پوشش‌م محدود نمی‌شود. خشونتی که من را دائم زیر ذره‌بین گذاشته و در بالاترین سطوح هر چیز مربوط به من را دستمایه‌ی جدل و وضع قانون می‌کند برای سرکوب انواعِ منی که می‌توانم باشم و برای تحدیدم به "زنِ خوب و نمونه"، در هر کوچک‌ترین چیزی خودنمایی می‌کند. ترس از بیرون، از آن‌چه آن بیرون در جهان ناشناخته‌ی مردانه ممکن است برای من اتفاق بیافتد، همیشه‌ی تاریخ من را پناهنده‌ی دیوارهای خانه کرده؛ زندانی که در آن من و ترس‌هایم از عرصه‌ی عمومی در امان بوده‌‎ایم و پایمان از همان عرصه‌‌ی تصمیم‌گیری، همان‌جایی که می‌شود برای محو این وحشت جنگید کوتاه شده.
 
آینه را بی‌خیال می‌شوم. پاهایم می‌لرزد تا به بیرون از خانه فکر می‌کنم. کسی عرصه را باز هم تنگ‌تر کرده بر من. کسی که لازم نیست از جانب گروه خاصی حمایت یا تشویق شده باشد که بخواهد من را از عرصه‌ی عمومی حذف کند. هر روز تصویرِ منِ در خانه، منِ ده شکم زاییده و در خانه مانده، منی که جز دو چشم برای دیدنِ جهانی که بیرون از من در جریان است، چیز دیگری برای دیده‌شدن نیست و منِ حذف شده از شهر و زندگی اجتماعی، تبلیغ می شود. هر چیزی که مربوط به من است باری از نفرت و یا گناه دارد، حتا قرار است تااین حد هم تحمل نشوم و برای مقابله با هر شکل متکثر و متفاوتی از من، برای یادآوری همیشگی به من که چه‌طور بهتر است باشم، چه‌طور نباید باشم، حضور لشکری در خیابان‌ها اعلام می‌شود.

برای کسی که هر روز در معرض این حجم نفرت از من باشد، اگر از آن معدود آدم‌هایی باشد که واکنش‌هایش شبیه عموم جامعه نباشد، کنترل‌ش بر روان و رفتارش ضعیف باشد و طاقتش طاق شده باشد یا خودش را به خاطر باورهایش موظف احساس کند، حجم خشونتی که هر روز علیه من و حضورم در عرصه‌ی عمومی پیداست، و میزان کنترلِ توجیه‌شده‌ای که بر من تبلیغ می‌شود، کافی است که تحریک‌ش کند دست به کار شود و باقی مانده‌ی این تصویر اشتباهی که منم را خودش پاک کند. در آگهی مرگم که دیگران راه حل پیدا کرده‌اند و جای صورتم شمع و گل و پروانه گذاشته‌اند، برای صورت زنده‌ام یک سطل اسید بر می‌دارد و بر باقی‌مانده‌ی حضورم می پاشد تا من را از دیدرس‌اش حذف کند و کم‌ترین سهمِ من را از دیدنِ جهانی که مال من نیست.

من را اما زیاد ترسانده‌اند. چشم‌هایم را بارها از دست داده‌ام تا بارِ بعد که می‌بینم، هرچه دوست‌داشتنی در جهان هست را بیشتر نگاه کنم و به خوشی‌های ریزِ فرار، که مهلت نمی‌دهند فلسفه‌ی جهان را جوری که می‌خواهم روی آن‌ها ببافم، خیره شوم. شهر مالِ من است. خیابان مالِ من است. میدان و مسجد و مجلس مال من است. یک روز همین روزها، وقتی ترسم بریزد و پایم را  -در هر شلواری که بخواهم- بیرون بگذارم، باید بروم خودم را تکثیر کنم در شهر. در همه‌ی جاهایی که نباید. یک جوری که دیگر شهر را از من گریزی نباشد، از منِ متنوع، که هر نقشِ جنسیتی را که بخواهم اجرا می‌کنم، یک سطل امید می‌زنم زیر بغلم، ترک موتور می‌نشینم و بر صورتِ هر که بخواهم می‌پاشم.

۱۳۹۳ مهر ۱۰, پنجشنبه

 
عکس را نغمه رفیق عزیز کودکی‌ام در حال نوشتن یکی از همین گزارش‌ها در گرنوبل در جنوب فرانسه انداخته
 
 
کوله را به زور چپاندم در طاقچه‌مانندِ بالای سر و روی صندلی نشستم. ارزان‌ترین بلیط را خریده‌بودم برای همین فکرش را هم نمی‌کردم شانس بیاورم و جایم کنار پنجره بیافتد. شانه‌هایم را که هنوز هیچی نشده زیر بار سنگین کوله درد گرفته‌بود، مالیدم و اولین چیزی که به ذهنم رسید این  بود که نمی‌دانم، نمی‌خواهم بدانم که دیگر هرگز به لندن برمی‌گردم یا نه. 
 
قرارداد خانه ده روز پیش از تاریخ حرکت تمام می‌شد. صاحبخانه هم لطف‌ش زیادی کرده‌بود و عصبانی از این‌که من کُلا داشتم از خانه‌اش می‌رفتم دو شب پیش از قرارمان نصفه شب با تیپا از خانه بیرونم کرد. وقتی ساعت سه بعد از نیمه‌شب خانه‌ی آخرم را ترک کردم و با یک چمدان و سه-چهار ساک و یک گلدان گندمی در بغلم کنار محمد رفیقم بر جدول پیاده‌رو کنار خیابان منتظر تاکسی نشسته‌بودم، بیش از هر زمانی احساس کردم تصمیم‌م چه درست و به موقع بوده. آخرین ذره‌های طاقتم را داشتم مصرف می‌کردم.
 
وسایلم را جمع کرده‌بودم و گذاشته‌بودم در زیرشیروانی خانه‌ی گلچهر. میزم را هم که خیلی دوست‌ش داشتم و عادت داشتم ساعت‌ها پشت‌ش بشینم و بنویسم، وقتی صاحبخانه ساعت دو نصفه شب به سرش زد و سرم داد زد که باید همراهم ببرم، شسکتم و تکه‌هایش را گذاشتم کنار سطل‌های زباله در کوچه. دیگر چیزی نمی‌ماند که برای خاطرش دلم بلرزد و بخواهم برگردم، جز گندمی‌ها. آن‌ها را هم به گلچهر سپردم و می‌داسنتم که به خوبی از پس‌شان برمی‌آید. 
 
یک ماهی بود که خیلی‌ها به‌م می‌گفتند بهتر است برنگردم. نگرانم بودند. کم‌کم توهم داشت خودم را هم می‌گرفت که اگر برگردم چنین و چنان می‌شود. داشت می‌شد دو سال که ایران نرفته‌بودم. مامان‌جون مرده‌بود، پشت‌بندش آقاجون دق کرده‌بود و برای من همه‌ی این‌ها خبرهایی بود که در هپروت می‌شنیدم. ماه‌های آخر بی آن‌که حواسم باشد شماره مامان‌جون را می‌گرفتم حال‌ش را بپرسم. حوالی عیدنوروز حالم دیگر خیلی بد شد. یک ماه تمام از اتاق‌م بیرون نرفتم. لابد می‌رفتم در حد خرید و گاهی دیدن یک آدم‌هایی، اما تصویری که در ذهنم مانده شب و روزهای بهم ریخته و آشفته است و زمانی که تنها پشتِ لپ‌تاپ می‌گذشته. یک ماه تمام فقط تایپ کردم. حدود دویست‌وپانزده صفحه شده از سفرهایی که هجده تا بیست‌وچهار سالگی دور ایران رفتم. لندن نبودم. یک‌جایی در خاطراتم می‌چرخیدم. یک روز متوجه شدم که اگر بمانم انگار به یک توهم مسخره‌ای تن داده‌ام که برایش نقطه‌ی پایانی وجود ندارد. توهمی که باعث شده فاصله‌ی  لندن تا تهران حالا برایم یک دره‌ای بشود که از وحشتِ سقوط به آن، بر لبه‌هایش راه می‌روم و خیال می‌کنم دارم دور می‌شوم در حالی که همان‌جا مانده‌ام و فقط خاک زیر پایم هر لحظه سست‌تر می‌شود.
 
اول از همه به صاحبخانه‌ام گفتم. به صورتم خیره شد و فهمیدم دارد می‌سنجد چه‌قدر حرفم جدی بوده. وقتی فهمید انگار شوخی ندارم رویش را کرد آن طرف و رفت. از همان روز هر لحظه رفتارش با من سرد و سردتر شد تا یک ماه بعد، دو شب مانده به رفتنم که زیر قول‌ش زد و نیمه شب از خانه بیرونم کرد. در آن یک ماه که برنامه‌ریزی‌ می‌کردم و با این و آن مشورت می‌کردم، خیلی‌ها، به خصوص آن‌هایی که سال‌ها لندن زندگی کرده‌بودند می‌گفتند که این رویایشان بوده و خوشحالی همراه با حسادت‌شان را ابراز می‌کردند که حالا کسی دیگر دارد رویایشان را عملی می‌کند. چند نفری باورشان نمی‌شد. فکر می‌کردند که خیلی کار غیرممکنی است و خیلی خطرها دارد. چند نفر هم پرسیدند که مگر من خلم و مگر پرواز نمی‌توانم بکنم. 
 
برای من اما این یک رویا بود. از آن رویاها که همیشه همه‌جا با من است. اگر هر اتفاقی زندگی‌ام را به گه بکشد، اگر تمام ایده‌هایم شکست بخورند، اگر بدترین چیزهایی که نمی‌خواهم تصور کنم برایم رخ دهد، انگار یک راه نجات برای من همیشه باز است. بیش از آن‌که خودکشی برایم راه آخر باشد، سفر راهِ همیشه بازی است به همه‌جا، به ناکجا. پیش از آن‌که در آن اتاق و با آن حجمِ نوستالژی و افسردگی که باعث شد یک ماه تمام در خاطراتم غوطه بخورم و از مکان و زمان پرت شوم به جایی در گذشته‌ای که پیوسته عقب و جلو می‌شد، کارم به جاهای باریک بکشد، می‌داسنتم باید بروم. باید تنِ لشم را بردارم و بزنم به جاده. باید منظره‌های تازه ببینم که یادم بیاید دنیا چه تنوع بی‌نظیری دارد. باید خودم را در معرض کوه و دریا و آسمان قرار دهم که حالی‌ام شود چه کوچکم. که با همه‌ی دردهایم ممکن است با موج بعدی زیر آب بروم و دیگر بیرون نیایم و همه چیز تمام شود. فقط می‌دانستم باید بروم.
 
لندن به تهران که کمتر از یک ماه طول کشید و هر روز یادداشتی از اتفاق‌هایش در ستونی در روزنامه‌ی شرق چاپ می‌شد. تجربه‌ی فوق‌العاده‌ای که با کمک رفقای خوبم مصطفی کریمی، پوریا سوری و پژمان موسوی برایم ممکن شد. سفری که مسیر زندگی‌ام را از خیلی نظرها تغییر داد، و شورِ دیوانه‌بازی‌های تازه‌ای را در سرم انداخت، دقیقا یک سال پیش شروع شد. وقتی بعد از دوماه‌ونیم ماندن در ایران بلاخره فکر کردم هنوز کارهایی در لندن برای انجام دادن دارم و دوباره انگیزه داشتم برگردم، نشستم در هواپیما و این بار مسیری را پریدم که حالا خیلی برایم معنی‌های تازه داشت. بیشتر داستان‌های نشینده و تجربه نشده‌اش هیجان‌زده‌ام می‌کرد. اولین چیزی که وقتی نشستم در هواپیما به ذهنم رسید این بود که مسیر بعدی را انتخاب کنم. برای چند ماه به سرزمین ماورالنهر فکر می‌کردم، اما به دلایلی تصمیم گرفتم دوباره لندن تا تهران را طی کنم. این بار سفری که حدود ده ماه دیگر خواهم رفت و این روزها سخت مشغول برنامه ریزی‌هایش هستم، سفری است که از لندن شروع می‌شود، از فرانسه و اسپانیا می‌گذرد و از شمال افریقا به ایران نزدیک می‌شود. می‌گویم نزدیک می‌شود چون اصلا نمی‌دانم آخرش چه‌طور خودم را به ایران خواهم رساند. راستش نمی‌خواهم بدانم. از هر طرف که روی نقشه به ایران نزدیک می‌شوم، جز باریکه مرز مشترک با ترکیه، خبر جنگ و شرایط ناپایدار مانعم می‌شود. اما نمی‌خواهم اسیر کلیشه‌های رسانه‌ها شوم. می‌خواهم تا جای ممکن مسیرهای ناممکن را امتحان کنم. شاید هم آخر سر از ترکیه و مرز بازرگان سردرآوردم! 
 
در این مدت خیلی‌ها درباره سفرنامه ازم سوال کرده‌اند و همه‌اش همه را به آینده حواله داده‌ام. بابت بی‌حوصلگی برای پیدا کردنِ لینک نوشته‌ها معذرت می‌خوام. اما دلیل مهم‌ترم برای بی‌انگیزگی این بود که کتاب سفر دارد کم‌کم جمع‌وجور می‌شود. بلاخره کتاب دارد به یک جاهایی می‌رسد. به خودم قول داده‌ام که تا آذرماه که باز در ایران هستم متن نهایی شده‌باشد که بسپارم‌ش به دست ناشر و آرزویم این است که در نمایشگاه کتاب سال بعد، در تهران روی پیشخوان کتابفروشی‌ها باشد! 
 
  لینک به گزارش‌ها:
magiran.com/n2777358
magiran.com/n2779237
magiran.com/n2780147
magiran.com/n2780900
magiran.com/n2783515
magiran.com/n2784862
magiran.com/n2786875
magiran.com/n2789754
متاسفانه فقط همین‌ها را آنلاین پیدا کردم
از اولین وبلاگی که راه انداختم حدود شش سال می‌گذرد. در این مدت همیشه دلم می‌خواسته یک "جا"یی برای خودم در فضای مجازی داشته‌باشم که بنویسم و چند بار هم ایده‌های مختلفی را امتحان کرده‌ام که حال و حوصله‌ام برای پیگیری‌ِ هیچ کدام‌شان دوام نیاورده. دو تا سوال همیشه ذهنم را به خودش مشغول کرده و ناتوانی‌ام برای جواب دادن به آن‌ها هر روز داشتنِ بلاگ را عقب انداخته. یکی این‌که آیا باید یک وبلاگِ تخصصی باشد و به دغدغه‌های حرفه‌ایم در آن بپردازم یا نه باید از جنسِ همین  نوشته‌هایی که توی دفترم هر روز و شب می‌نویسم  باشد. مشکلم برای جواب دادن به این سوال این است که نمی‌توانم خطی بینِ این دغدغه‌ها بکشم. راستش اصلا اعتقادی به این ندارم که این دو تا از هم قابل تفکیک باشند. اما از طرفی برای مخاطب احساسِ مسئولیت می‌کنم که اگر دارم به بهانه‌ی خواندنِ نوشته‌های مربوط به کار او را این‌جا می‌کشانم، شاید درست نباشد که خیلی به مسائل شخصی‌ بپردازم. سوالِ دوم که در چهار سالِ اخیر با آن کلنجار رفته‌ام و بیشتر و بیشتر جواب‌ش را نمی‌دانسته‌ام زبانِ وبلاگ بوده که آیا باید فارسی بنویسم یا به انگلیسی. تا می‌آیم به وبلاگ فکر کنم ان‌قدر این دو سوال و حاشیه‌هایشان ذهنم را درگیر می‌کند که بی‌خیال می‌شوم و می‌گذارم بعدتر تصمیم‌ِ کُبرا را بگیرم. 
از این وضعیت خسته شده‌ام. یعنی هی‌وهی وبلاگ‌های خواندنی و جالب می‌بینم و دلم یک گوشه برای خودم می‌خواهد که مُفصل بنویسم. پُست‌های طولانی را نمی‌خواهم در فضای فیس‌بوک منتشر کنم. یعنی می‌شود ها اما نمی‌شود از مخاطبی که دارد با سرعتِ نور همه‌ی اتفاق‌های جهان را مرور می‌کند و لایک‌زنان و معلق‌زنان نیوزفیدش را زیرورو می‌کند انتظار داشت حوصله کند با تأمل نوشته‌ای را بخواند. این بار وبلاگم را با این ایده که فضایی است برای حیاتِ مجازی، خانه‌ای است برای کِش آمدن‌های مُفصلی که فیس‌بوک و فضاهای دیگر امکان‌ش را نمی‌دهند راه می‌اندازم. نمی‌دانم باز چند روز طول خواهد کشید تا از ادامه‌ی کار منصرف  شوم یا این‌که مثلِ نوشتن دردفتر که حالا تقریبا یبست سال است به عادت تبدیل شده با من خواهد ماند.
چندبار این جمله را که "این‌جا از این به بعد نوشته‌هایی را پیدا خواهید کرد که..." شروع کردم و دیدم اصلا نمی‌خواهم این‌بار بدانم چه بلایی سرِ این فضا می‌آید و می‌خواهم در ذهنِ خودم و مخاطب انتظاری ایجاد کنم. یک تنِ مجازی می‌خواهم که با من رُشد کند ، بالا و پایین داشته‌باشد و در عینِ حال از احوالِ جذابِ طوفان‌زده‌ی فیس‌بوک که همه اتفاق‌ها  با هم قاطی می‌شوند و از زیروروی هم می‌گذرند، فاصله داشته باشد. 
این‌جا کِش خواهم آمد. این تنها توضیحِ این بلاگِ نورسیده است به گمانم

۱۳۹۳ تیر ۶, جمعه

کسی که کنارش نشسته، خم شده طرف مانیتور و با هیجانی که ابروهایش را کمی بالا نگه‌داشته و لب‌هایش را جمع کرده، زُل زده به تصویری که دائم تغییر می‌کند و برفک‌هایی که پایین و بالا می‌شود. بعد با لب‌ولوچه‌ی آویزان رو به دکتر می‌گوید "قلب نداره هنوز دکتر." دکتر حرف‌ش را تایید می‌کند، کاغذش را نگاهی می‌اندازد و می‌نویسد پنج هفته. به اعتراض با صدایی که از ترس می‌لرزد می‌گویم اما من چهار هفته پیش پریود شده‌بودم. کسی حواس‌ش به حرف من نیست. دکتر عینک‌ش را برمی‌دارد، برای دختر جوان که کنار دست‌ش نشسته و از پیدا نکردن قلب میان پیکسل‌های تصویر هنوز پکر است توضیح می‌دهد که با توجه به فلان و بهمانِ سونوگرافی، عمر تخمینیِ جنین می‌شود پنج هفته. روی کاغذیش همین را می‌نویسد.
تا از اتاق انتظار برسم توی مطب، پاهایم یخ زده، دست‌هایم یخ زده و یک چیزی توی گلویم هر لحظه بزرگ و بزرگ‌تر شده. برایش خیلی خلاصه ماجرا را با صدایی که به زور درمی‌آید می‌گویم. قبل از این‌که اسم‌م را بپرسد می‌خواهد بداند ازدواج کرده‌ام یا نه. خیر. طرف دوست‌پسرم بوده و سه سال است که با همیم. احساس می‌کنم باید برای توجیه اخلاقی خودم حتما بگویم که چند سال است با همیم. که همین‌طوری پیش نیامده. که مثلا قرار است ازدواج کنیم به زودی و از نظر عرف و جامعه دیگر اشکالی نداشته‌باشد. که یعنی به زودی ما هم قرار است مهر تایید بخوریم و از جرگه‌ی بی‌اخلاق‌ها بیرون بیاییم. می‌دانم قرار نیست این اتفاق‌ها بیافتد، اما تاکید می‌کنم که سه سال است با همیم. حتا بار دوم که توضیح می‌دهم می‌گویم نامزدیم و خودم را سرزنش می‌کنم که چرا گفته‌ام دوست‌پسر. که چرا صلاحیت‌مان را پایین آورده‌ام. روی سه سال تاکید می‌کنم. که یعنی باور کنید قانون به زودی ما را هم غسل تعمید خواهد داد و ما هم به زودی شهروند فرمانبرِ خواهیم بود و فاتح خواهیم شد و خود را به ثبت خواهیم رساند. سرش را بالا می‌آورد و خونسرد نگاهم می‌کند و می‌گوید اگر ازدواج نکرده‌ای دخترم کاری نمی‌توانم برایت بکنم. می‌خواهم باز داد بزنم که سه سال است با همیم. شاید سی سال دیگر هم با هم باشیم. شاید هم یک روز ازدواج کردیم. احساس می‌کنم آدم‌های شهر یکی یکی از خانه‌هایشان بیرون می‌آیند و تک تک تمامِ شهر را طی می‌کنند که بیایند بگیرند از شانه‌هایم بالا بروند. نگاه‌ش می‌کنم و همین‌طور که آدم‌ها از شانه‌هایم بالا می‌روند چیز بزرگی که توی گلویم بود بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود. نام‌م را می‌پرسد که روی برگه‌ی سونوگرافی بنویسد. فامیلی‌ام را انگار نمی‌شنود. به کارش نمی‌آید. می‌شوم یک نامِ کوچک، یک نامِ کوچکِ تنها. فامیلی‌ام دیگر به دردم نمی‌خورد. قرار نیست کسی بداند این اتفاق دارد می‌افتد. نامِ کوچکم من را به جایی، به کسی، به چیزی وصل نمی‌کند. آن را هم باد خواهد برد پیش از آن که به دست قانون بیافتد.
فردا قرار است آقای فلانی را ببینم. آقای فلانی ششصدهزار تومان می‌گیرد و قال قضیه را می‌کند. تمام شب خواب می‌بینم یک بادکنک بزرگ سفید درونم باد کرده‌اند و کسی آویزان شده دارد بادکنک را بیرون می‌کشد. صُبح که بیدار می‌شوم، از طرف خبری نیست. خیلی از رفقا در چند روز اخیر بازداشت شده‌اند، عادت کرده‌ام که ناگهان کسی نباشد. نون می‌آید دنبالم و با هم می‌رویم. وسط‌های راه طرف زنگ می‌زند و می‌گوید اوین است و ناراحت است که نمی‌تواند پیشم باشد. پیش از آن‌که بخواهم به بودن یا نبودن‌ش فکر کنم، رسیده‌ایم. یک خانه‌ی قدیمی دوطبقه‌ است جایی در وسط‌های شهر. ان‌قدر اضطراب دارم که مسیر یادم نمی‌ماند. آقای فلانی نبضم را می‌گیرد و نگران می‌شود. می‌گوید انگار خیلی ترسیده‌ام. لب‌هایم باز نمی‌شود. سرم را تکان می‌دهم که یعنی همین‌طور است.
یک کیسه خوراکی که نون برایم خریده‌ روی زمین افتاده. روی تخت اتاق‌م دراز کشیده‌ام. قرار است چند روز خونریزی داشته‌باشم و نون حدس زده بهترین کار این است که برای چند روز خوراکی داشته‌باشم در اتاق. با حالت منگی که هنوز از بیهوشی ریکاور نشده‌بودم از جلوی مامان و بابا که داشتند سریال می‌دند رد شدم، سلام کردم و آمدم روی تخت افتادم. نمی‌خواهم ماجرا را بدانند. نمی‌خواهم نگران شوند. حوصله‌ی هیچ کس و هیچ چیزی را ندارم. هنوز صدای جیغ‌هایم در گوشم است. از نعره‌هایم به هوش آمدم. در اتاقک کوچکی روی پشتِ‌بامِ خانه‌ی دو طبقه جایی وسط‌های شهر. تجهیزات بیهوشی کامل نداشتند. یک جورهایی تمام ماجرا را حس کردم. در حال نیمه هوشیار احساس می‌کردم هر دویشان آویزان شده‌اند از اعماقم و می‌کشند. آقای فلانی برایم توضیح داده بود که یک چیزی شبیه جاروبرقی را می‌کنند آن تو که بگیرد فلان را بمکد و بِکَنَد. در همان حال جیغ زدن و فریاد کشیدن که چشم‌هایم را باز کردم و تازه حالی‌ام شد داستان از چه قرار است، پرستاری که کنار دست‌ش کمک‌ش می‌کرد گفت که باید لباس‌هایم را سریع بپوشم و بروم چون امن نیست که آن‌جا بمانم.
از لحظه‌ای که خبر را خوانده‌ام انگار یکی باز یک بادکنک درونم بادکرده و آویزان شده از میان ران‌هایم. تصویب نهایی این قانون یعنی در پشت‌بام‌ها و زیرزمین‌های بیشتری نعره‌هایی خواهد پیچید که نبود تجهیزات بیهوشی کامل آدم‌ها را مجبور به تن دادن به آن خواهد کرد. یعنی آدم‌های بیشتری که نمی‌توانند ششصدهزار تومانِ چهارسال پیش (خدا می‌داند الان هزینه‌اش چه‌قدر است) را بپردازند، یا باید به حضور بچه‌ای که نمی‌خواهند تن بدهند، یا زیر بار قرض و هزار جور مکافات بروند که پول‌ش را جور کنند. یعنی هزار جور مرض و بیماری به خاطر انجام این عمل‌ها در محیط‌هایی که هیچ نظارتی رویشان نیست و توسط آدم‌هایی که هیچ کس صلاحیت‌شان را نمی‌داند در جامعه فراگیر شود. یعنی دیگر ازدواج کرده‌ها هم باید مطب دکتر را برای پیدا کردنِ پشتِ‌بام آقا و خانوم فلان ترک کنند. یعنی حاکم به آمدن و جاخوش کردن در رختخواب میان من و طرفم دیگر اکتفا نمی‌کند و می‌خواهد بگیرد برود بالا، راهش را به تخمدان و رحم من باز کند. یعنی به راه باز شده هم قناعت نمی‌کند و می‌خواهد یک جفت از چشم‌هایش را هم آن‌جا کار بگذارد که ملاقات‌های تصادفی تخم‌ها و تخمک‌ها را هم نادیده‌نگذارد.
آقای فلانی کاری ندارد ازدواج کرده‌ام یا نه. می‌داند که نمی‌خواهم این اتفاقی که افتاده، مسیر زندگی‌ام را تغییر بدهد. حق انتخابی را که قانون از من گرفته در برابر پول به من برمی‌گرداند. آقای فلانی سوراخ قانون است. حفره‌ای است که هرچه حاکم عرصه را بر من تنگ‌تر کند، گشادتر می‌شود. حفره‌ی گشادی که حالا حاکم به تکاپو افتاده به یک شکلی بدوزدش. مهارش کند. بپوشاندش. من اما اختیار حفره‌های تنم را می‌خواهم. اختیار این‌که آن‌چه از حفره‌ی من خارج می‌شود جنین پنج هفته‌ای بدون قلب باشد، یا کودکی که کنتری که حاکم برای جمعیت می‌اندازد را یک شماره بالا ببرد.
(الان هشتگ سقط‌جنین را روی ف.ب جست‌وجو کردم و هیچ چیزی پیدا نکردم. اما واژه‌های دیگرِ همان خبر هزارجور نوشته و اعتراض و طنز در همین چند روز برایش منتشر شده.)https://www.facebook.com/saba.zavarei/posts/10204108432740943

۱۳۹۳ خرداد ۳۰, جمعه

چندتا از بچه‌ها قدبلندی کرده‌بودند و از شیشه‌های نمازخانه بیرون را با کنجکاوی نگاه می‌کردند. زمزمه‌هایشان را یکی قطع کرد و داد زد که خانم فلانی را نگاه کنید! اول همه هجوم بردند سمت پنجره‌ها و بعد به چشم بهم زدنی همه در حیاط بودند. خانم الف که ناظم سختگیری بود و همیشه با صدای گرفته‌ای که به زور بلند می‌شد سرمان داد می‌زد، چوبِ شکسته‌ی پرچمی را گرفته بود و از خودبی‌خود دور حیاط می‌چرخید. چند ثانیه همه در تردید بودند که الان باید چه کار کنند. قاعدتا در هر شرایط دیگری خانم الف خودش کسی بود که جلوی دویدن هرکسی را دور حیاط می‌گرفت. هیجان بچه‌ها اما انقدری بود که خیلی زود فاصله‌شان با خانم الف یادشان رفت و پابه‌پای او مشغول دویدن شدند و تمام مدرسه را جیغ و فریادهای خوشی پُر کرد. هر کسی مثل دیوانه‌ها به جهتی می‌دوید و انواع شعرها و شعارها را فریاد می‌زد. ایران می‌رفت به جام جهانی و استرالیا نه. کلاس‌ها را تعطیل کرده‌بودند که ما توی نمازخانه بتوانیم همه‌ با هم مسابقه را تماشا کنیم. دوازده سالم بود و این اولین باری بود که هیجان تماشای دسته‌جمعی را می‌چشیدم. ان‌قدر تجربه‌ی غریبی بود که چشم‌هایم در تمام مدتی که در حیاط خوشحالی می‌کردیم داشت از حدقه درمی‌آمد. پس این‌هایی که می‌روند استادیوم برای همین ان‌قدر داد می‌زنند.
طرفدار پرسپولیس بود. از آن طرفدارهایی که از بچگی طرفدار وفادار یک تیم هستند. نه مثل من که بسته به جوِ رفقا و تیپ و قیافه‌ی بازیکن‌ها و تمایلاتِ دوست‌پسرها و طرفداری آدم‌هایی که با آن‌ها فوتبال می‌بینم، نظرم در نوسان است. وقت‌هایی که با هم بازی‌ها را تماشا می‌کردیم، طبعا من هم طرفدار دوآتشه پرسپولیس بودم. گل که می‌زد از خودبی‌خود نعره می‌زدم و وقتی می‌باخت انگار دنیا روی سرم خراب شده‌بود. چند دقیقه بعدش هم همه چیز یادم میرفت و حتا اسم‌ها درست و حسابی به خاطرم نمی‌ماند. اما آن هیجانی که تخلیه می‌شد، آن زلزله‌ای که برای دو ساعت تمام تن و ذهنم را تسخیر می‌کرد، مثل دارویی بود که انگار از هر چیز دیگری برای غلبه بر ناامیدی و افسردگی کارسازتر بود. مثل ارگاسم انگار هورمون‌هایم را تنظیم می‌کرد. طرف بازی‌های حساس را می‌رفت استادیوم. من نمی‌توانستم. زنگ می‌زد که مثلا با من خوشی‌ش را شریک شود. هرچه می‌آمدم پابه‌پای او و رفقایش داد و هوار کنم و نعره بزنم، نمی‌شد. با چشم بسته روی تک‌تک نویز و سروصدایی که از آن طرف خط می‌آمد تمرکز می‌کردم و نمازخانه‌ی مدرسه‌ی راهنمایی را در ذهنم از هر طرف می‌گرفتم می‌کشیدم و آدم‌ها را همه‌جایش تکثیر می‌کردم و بازیکن‌ها را می‌ریختم آن وسط، که بتوانم تصور کنم چه حالی باید بدهد و در خوشیِ طرف شریک شوم. نمی‌شد. از یک جای کار حسادت هم می‌آمد این وسط‌ها و هر تصویری که در ذهنم می‌ساختم را می‌گرفت خط‌خطی می‌کرد، مچاله می‌کرد و می‌انداخت دور. دور، یک جایی که دستم به آن نمی‌رسید.
تا فهمیدم یک جای روباز داریم و قرار است همه دورِ هم فوتبال را تماشا کنیم، رنگ‌هایم را از توی جعبه درآوردم و گذاشتم توی جیبم. از پله‌های ساختمانی که نزدیک محل جمع شدنِ ما بود که بالا می‌رفتم صدای جمعیت را شنیدم. جیغ و سوت و همهمه انقدر به‌م هیجان داد که احساس کردم هر لحظه ممکن است خفه شوم. وقتی رسیدم و دیدم یک عالم آدم برابر یک صفحه نمایش گنده جمع شده‌اند قلبم داشت می‌آمد توی دهنم. "پس استادیوم یک چنین حالی دارد" اولین چیزی بود که به ذهنم رسید. تازه این جمع هزار نفر هم نمی‌شد، تازه نه زمین فوتبالی در کار بود، نه فوتبالیستی. یک تلویزیون غول‌پیکر بود که باید برابرش می‌نشستیم. از دیدن آدم‌ها به وجد آمدم. از این که کسی نخواهد گفت شما حق ورود نداری، از این که کسی نبود به حجابی که حتما طی یکی دو دقیقه‌ی آینده به باد می‌رفت گیر بدهد، از این که کسی نسبتم را با این همه زن و مرد نمی‌پرسید، و از این که هرچه دلم می‌خواست می‌توانستم ایران ایران داد بزنم به هیجان آمده‌بودم.
صورت شصت و چهار نفر را رنگ کردم. بازی را بی‌خیال شدم. کجا می‌توانستم این همه ایرانی هیجان زده یکجا پیدا کنم؟ ایران که هستم اغلب اجتماع‌ها یا رانده می‌شود به داخل چاردیواری یا لغو می شود. بیرون ایران هم کمتر پیش می‌آید چنین جمعی پیدا کند آدم که یک عده فارغ از دعوایی که سر آرم وسط پرچم دارند یا خصومت‌هایشان فقط آمده‌باشند یک جا با ذوق ایران ایران بکنند. دلم نمی‌آمد ولشان کنم. دوره افتادم و صورت‌هایشان را رنگ کردم.
امروز یک عده آدم شبیه من (گیرم شجاع‌تر و پیگیر‌تر) راه افتاده‌اند رفته‌اند پشت در استادیوم آزادی که شاید راهی به داخل پیدا کنند، که یک گوشه بشینند و همین هیجانی را که من تازه نصفه نیمه تجربه کردم را تجربه کنند. سر از "وزرا" درآورده‌اند. یک نابغه‌ای چند روز پیش ایده داده که "خانم‌ها بهتر است در خانه بشینند و برای پیروزی دعا کنند." خیلی باید پرت باشد از ماجرا که نمی‌داند "خانم‌ها" خیلی وقت است کنجِ تاریک اندرونی را ترک کرده‌اند و از هر شکافی راهی به عرصه‌ی عمومی می‌جویند. که "خانم‌ها" را حالا دیگر نمی‌شود پای تلویزیون نشاند که تا برنج‌شان دم می‌کشد، یک هیجانِ ناقصی را هم تجربه کنند که آن هم لابد برای گرم‌تر نگه‌داشتن کانون گرم خانواده باید به کار بیاید. خانم‌ها حالا حتا اگر پایشان به استادیوم نمی‌رسد، می‌دانند که حق‌شان دستکم نیمی از گنجایش ورزشگاه است.


دلم می‌خواست بازی تمام نمی‌شد، رنگ‌های من هم. 
تا ابد راه می‌افتادم دور کره‌ی زمین و انگشت می‌زدم در رنگ‌های جورواجور و می‌کشیدم روی پوستِ آدم‌ها. پرچم‌ها را هم بی‌خیال می‌شدم. فقط همه را می‌کشاندم به فضای عمومی، یک جایی که همه بتوانند کنار هم داد بزنند، جیغ بزنند، برقصند، بخندند، که حتا غصه‌هایشان را هم بیاورند همان وسط کنار دیگران بخورند. 
دلم می‌خواست با رنگ‌هایم راهم می‌دادند وزرا و صورت‌های عبوس پلیس فلان و گشت بهمان را رنگ می‌کردم و ون‌هایشان را رنگ می‌کردم و دیوارهای ماتم زده‌ی بازداشتگاه‌شان را هم رنگ می‌زدم و بعد شلنگ تخته زنان آدم‌ها را یکی یکی می‌آوردم توی خیابان. طعم خیابان را پنج سال پیش همین روزها چشیده‌ام. به این راحتی‌ها از زیر زبانم نمی‌رود. پنج سال پیش همین روز وقتی ساعت یازده شب رسیدم خانه، مامان و بابا با چشم‌های پف کرده آمدند بغلم کردند و خوشحالی می‌کردند که من نمرده‌ام. شش ساعت در ساختمانی پناه گرفته بودم که دو کوچه با جایی که ندا آقاسلطان آن‌جا شهید شد فاصله داشت. قسر دررفتم و زنده‌ماندم. زنده‌ نماندم که حالا کنجِ خانه نیازهایم را سرکوب کنم و برای پیروزی تیم فلان دعا کنم. زنده‌مانده‌ام که تکثیر شوم، که دوباره ما شویم، کش بیاییم و خودمان را برسانیم باز به خیابان، به ورزشگاه، به هر فضای عمومی که ما را کم دارد و رنگ‌هایمان را.



https://www.facebook.com/saba.zavarei/posts/10204050011120439



۱۳۹۳ خرداد ۱۲, دوشنبه

پسرها پسرها،
شما زیبا هستید
مثل گُل‌ها
که هرگز نام‌شان را بر شما نمی‌گذارند.
مثل خورشید، که تا ابد با ابروهای پاچه‌بُزی‌اش خانوم است.
مثلِ الهه‌ها، مثل مادر، مثل پستان‌های مادر.
بگذارید روی پوتین‌های سربازی‌تان
با لاکِ ناخن گُل بکشم،
زیاد
و موهای کوتاه‌تان را شانه کنم
و با رنگ صورتی
روی لب‌هایتان
ردِ لب‌های کسی را نقاشی کنم
که دوست‌اش دارید.

۱۳۹۳ خرداد ۱۰, شنبه

زنگ می‌زنم به خاله فلانی که حال‌ش را بپرسم. صدایش گرفته و تودماغی است. می‌پرسم سرما خورده، می‌گوید از همین ویروس‌های افغانی است. انگار سیلی خوابانده‌باشد توی گوشم. می‌گویم حالا مریضی است دیگر، ویروس‌ها از هر جایی می‌آیند و هر جایی می‌روند. اصرار دارد که نه، این را افغان‌ها آورده‌اند. می‌گویم که حالا از کجا می‌دانی مگر دکتر رفته‌ای، جواب می‌دهد که نه، ولی این جور ویروس‌ها همیشه یا از عرق می‌آید یا از افغانستان. باز توضیح می‌دهم که آخر ویروسِ سرماخوردگی است دیگر، نیازی نیست اگر چیزی که نمی‌خواهیم‌ش آمده سراغ‌مان، حتما از جایی "دیگر" آمده باشد، حتما "دیگری" مقصرش باشد. کسی چه می‌داند، شاید اصلا این ویروس از بلوکِ پانزدهِ شهرک اکباتان سربرآورده. شاید در رختخوابِ من برای اولین بار به وجود آمده.
حوصله‌م در باغ سررفته، می‌خواهم بروم اطراف پیاده‌روی کنم. رومی‌کنم به جمع و می‌پرسم کسی می‌خواهد با من بیاید یا نه. عمو فلانی سریع سرش را برمی‌گرداند طرف‌م که عموجان تنها نروی ها. می‌خواهم بدانم چرا. می‌گوید این‌جاها امن نیست، خطرناک است. باز هم چرایش را می‌پرسم. می‌گوید این‌جا پر از افغانی است. کارگرهای افغانی یک‌وقت اذیت‌ت می‌کنند. می‌گویم مگر کارگر ایرانی نیست این‌جا؟ می‌گوید پُر است. می‌پرسم پس چرا برای آن‌که بگویی خطرناک است روی افغان بودنِ عده‌ای که این‌جا ساکن‌ند تاکید می‌کنی؟ دخترش که مشغولِ تماشای ماست می‌گوید که خب عادت‌مان است دیگر، این‌جوری می‌گوییم. با ناتوانی توضیح می‌دهم که آخر برای اثباتِ خطرناک بودنِ جایی نیاز به این داریم که "دیگران" آن‌جا باشند؟ یک ایرانی ممکن نیست آزارم بدهد یا به‌م تجاوز کند؟ انگار کتک خورده باشم، می‌گویم من و تو که ادعای‌مان می‌شود قرار است به عادت‌هایمان گیر بدهیم و وسواس‌مان را روی آن‌چه می‌گوییم بیشتر کنیم دیگر، نه؟
توی رستوران نشسته‌ایم و هیچ‌کدام هم‌دیگر را نمی‌شناسیم. پسری که بغل دستم نشسته سرِ صحبت را باز می‌کند. می‌پرسد کجایی هستم. در سه سالِ گذشته ان‌قدر از واکنش‌های دیگران به این سوال رنج کشیده‌ام که گاهی که حال‌وحوصله‌ی بحث و توضیح ندارم، از زیرِ جواب دادن درمی‌روم و می‌گویم مریخ. این یکی هم‌کلاسی‌ام است و قرار است زیاد ببینم‌ش. راهِ دررویی ندارم. می‌گویم ایرانی. چشم‌هایش گرد می‌شود و "اوه"ی می‌گوید که توی دلم می‌گویم ای بابا، شروع شد. یک راست می‌رود توی شکم‌م: اوضاع ایران خیلی خراب است، نه؟ می‌خواهد بداند که راست است که ما زن‌ها را در خانه زندانی می‌کنند و کتک می‌زنند یا نه. برایش توضیح می‌دهم که به گمانم باید دایره‌ی چیزهایی که می‌خواند/می‌بیند را کمی وسیع‌تر کند که از این تصویرِ کلیشه‌ی دروغیِ رسانه از زنِ ایرانی خلاص شود و من یکی حوصله ندارم برایش همه چیز را توضیح بدهم چون خسته‌ام. ول کن نیست. بحث را می‌کشاند به تروریسم و مسائل هسته‌ای. پیش از آن‌که شام از گلویم پایین برود، من یک زنِ سرکوب‌شده‌ی بدبختم که به دامنِ غرب پناه آورده‌ام تا سنگسار نشوم. می‌گویم حالا این‌ها که هیچ، در حدِ حرف است، تو می‌زنی و من گوش می‌کنم. یک بار که دنبالِ خانه می‌گردم باید بیایی با من و واکنشِ آژانسی‌ها را وقتی می‌گویم ایرانی‌ام و دانشجو ببینی. خیلی جاها و موقعیت‌های دیگر هم هست که باید نشان‌ش دهم. نشان‌ش دهم که چه شود؟ که باور کند حواسم هست ایرانی‌ام و از جایی "دیگر" آمده‌ام. که همیشه ممکن است خطری علیه اگر نه امنیتِ زندگی‌اش، که هویتِ اصیل‌ و یگانه‌ش باشم.
دخترک کم‌توانِ ذهنی بی‌گناهی جایی مورد تجاوز قرار گرفته. ویرانی و نا‌امنیِ ناشی از ابراز خشمِ دست‌کم بخشی از جامعه‌ی روستای نظام‌آباد قزوین، دامن خانواده‌های بی‌گناه و وحشت‌زده‌ی افغان را می‌گیرد. "دیگری" همیشه مقصر است. همیشه باید باشد که مقصر باشد. همیشه خطر و زشتی و بدبختی از جانبِ او می‌آید. کوتاه‌ترین دیوار است که جامعه بتواند هر وقت لازم است خودش را رویش خالی کند. "دیگری" چه جامعه‌ی افغانِ ایران‌نشین باشد، چه مهاجرِ نیجریه‌ای بریتانیا، چه عربِ ساکنِ امریکا، همیشه مظنون است و انگشتِ اتهام سویش نشانه رفته. زندگی در لندن اگر هیچ چیز به من نداده‌باشد، دستِ‌کم من را در موقعیتِ آسیب‌پذیرِ "دیگری" قرار داده که تجربه‌ش را با هیچ چیز عوض نمی‌کنم. تجربه‌ای که دست‌کم وقتی خاله فلانی می‌گوید ویروس‌ش از افغانستان آمده، حرف‌ش جای آن‌که برایم عادی جلوه کند، خونم را به جوش می‌آورد، در گلویم گره می‌خورد و بر چانه‌ام چین می‌اندازد.

۱۳۹۲ اسفند ۲۶, دوشنبه

از درِ حمام آمدم بیرون. یک هیجانی در تمامِ بدنم وول می‌خورد و منتظر بودم واکنشِ اولین نفر را ببینم. مامان یک جیغِ کوتاهِ نصفه‌نیمه‌ای زد و چشم‌هاش شروع کردند به گرد و گردتر شدن. با یک لبخندِ پت‌وپهنی که ردیفِ نه چندان مُنظمِ دندان‌هایم را بیرون می‌ریخت دنبالِ تاییدش می‌گشتم. پرسیدم که به نظرش خیلی خوب شده یا نه. چشم‌های گرد شده‌اش را ذره ذره یک پرده اشک پوشاند. گفتم مامان چیزی نشده، بی‌خیال. باورم نمی‌شد ان‌قدر جدی گرفته باشد. با چانه‌ی چروک خورده توضیح داد که من باید بروم پیش روانپزشک و این کارها عادی نیست. حتما باید مشاوری چیزی من را ببیند و راهنمایی‌ام کند. خیال کرده‌بود دیوانه شده‌ام. شانزده سالم بود.
بچه که بودم آقاحمید موهایم را کوتاه می‌کرد. یک سلمانیِ مردانه بود در بلوک C2 فاز یکِ شهرک اکباتان. تا وقتی که دیگر انقدری قد کشیدم و سینه‌هایم درآمد که دیگر نمی‌شد بروم. یعنی می‌رفتم همه مُعذب می‌شدند. آقاحمید هم توضیح می‌داد که نمی‌تواند، نمی‌‌شود. 
آخرین باری که برای مو کوتاه کردن به آرایشگاهِ زنانه رفتم ، همان اولین بارها بود. یعنی از آن روزی که انبوهِ موهای چیده را لای پلاستیک پیچیدم و زیرِ آشغال‌های سطلِ حمام پنهان‌اش کردم، قیچی را زیرِ شیرِ آب گرفتم و چند بار بازوبسته کردم تا موهای ریزِ ریز از لای تیغه‌هایش شسته شود و انگشت‌هایم را با لذتِ بی‌نظیری لای موهای کوتاه و بلندِ تازه چیده‌ام فروبُردم، دیگر دلم نیامد این لذت را نصیبِ کسی دیگر بکنم. 
طرف عاشقِ موهایم شده‌بود. یعنی همه‌اش می‌گفت. وقتی یک روز بعد از هفت‌ماه برای همیشه رفت، رفتم جلوی آینه و احساس کردم از کله‌ام آویزان است. یعنی هر جا خودم را می‌دیدم انگار گرفته‌بود از موهایم چنگ انداخته بود و تاب می‌خورد و باشعف داد می‌زد که موهایم را دوست دارد. قیچی را آوردم. جلوی موهایم را تا ته چیدم. دسته‌ی مو را که می‌انداختم در سطلِ آشغال با خودم گفتم تمام شد. حالا موهایم مالِ خودم است. یک شکلِ جدیدی شده‌بودم. یک شکلی که هرگز ندیده‌بود. 
ده روزی می‌شد که هربار با مامان‌وبابا پای اسکایپ ویدئو می‌کردم، کلاه سرم بود. مامان نگران شده‌بود که هوا باید گرم باشد و تو باید مریضی‌ات جدی باشد که هنوز کلاه به سر مانده‌ای. برایش توضیح می‌دادم که سینوس‌هایم چرک کرده و اگر کلاه را بردارم خیلی اوضاعم بی‌ریخت می‌شود. یک روز پای اسکایپ هر دویشان یک جوری تکیه داده‌بودند به صندلی‌هایشان، دست‌به‌سینه. مامان گفت خب حالا کلاهت را بردار ببینیم. گفتم هنوز مریضم و حرفم تمام نشده بابا پوزخند زد که خب حالا یک لحظه بردار ببینیم چه‌طور شده، به‌ات می‌آید یا نه. بعد هم مامان تعریف کرد که فلانی آمده گفته صبا هم که کچل کرد! مامان جواب داده که نه، حتما کوتاه کرده، طرف هم گفته نه! کچل کرده. توی فیس بوک دیدم. کلاه را برداشتم. یازده سال کافی بود که عادت کنند صبا هر غلطی بخواهد با موهایش می‌کند. با این حال هردویشان یکم وارفتند. بابا گفت که موی بلند بیشتر به‌ات می‌آمد. برایش گفتم که چه‌طور به نظرِ اغلبِ دخترها این‌ کار خیلی شجاعانه بوده، و پسرها اغلب غبطه‌ی "آن موها" را می‌خوردند. این وسط یک دسته‌ی جالبی کشف شدند. یکی‌ از اولین‌هایشان، یکی از دوستانِ پسرم بود که برگشت گفت حالا دیگر "پِسی مِسی‌ها" نمی‌آیند سراغ‌ات. کم‌کم از این‌ور و آن‌ور نظرهای درخشانِ این شکلی گرفتم. یک عده‌ای بودند که می‌خواستند بفهمانند تراشیدنِ سر برای زن‌ها تلاش برای از بین بُردنِ زنانگی است و مردها چه‌قدر کم‌تر حالا به‌ات توجه می‌کنند. من هم برایشان توضیح می‌دادم که به تُخم‌ام و اگر کسی محضِ چهارتا سیخِ روی سرم خواست بیاید طرفم، اصلا از همان طرفی که دارد می‌رود برود. 
حالا که موهایم آن فازِ تُخمیِ لنگ‌درهوای نه-کوتاه-نه-بُلند را رد کرده و عکس‌های تازه را برای فروکش کردنِ عقده‌هایم رو کرده‌ام، یک سری نظراتِ تازه‌ای را دارم می‌گیرم که همین‌ها که روی گردانده بودند حالا چه‌قدر راضی‌ترند. امروز توی آینه خودم را نگاه می‌کردم و فکر کردم که هرچه بیشتر از این نظرها بشنوم، دستم راحت‌تر به قیچی می‌رود. حیف که دیگر کسی هیجان‌زده نمی‌شود و برایش تازگی ندارد هر بلایی سرِ این موها بیاورم. فعلا البته زود است. تازه دارم لذتِ پُشتِ گوش دادن و دُمِ اسبی بستن را بعد از یک سال می‌برم. دلم فعلا می‌خواهد که ان‌قدر موهایم بُلند شود که زیرش قایم شوم.

۱۳۹۲ اسفند ۲۰, سه‌شنبه

از مرزِ بریتانیای کبیر و فرانسه تو تونل رد شدم. یکی گذرنامه‌ی ایرانی‌ام رو مُهر کرد و پام رو رسما گذاشتم تو خاکِ منطقه‌ی شنگن.
مرزِ فرانسه و ایتالیا رو در حالی که دهنم نیمه‌باز مونده بود و گردنِ خُشک شده‌ام کجکی سرم رو به شیشه تکیه داده بود با چشم‌هایی که هی هم می‌رفت رد کردم. کسی حتا نپرسید این جنازه‌ی خوابالو که رو صندلی عقب نشسته و الانه که وسطِ خواب و بیداری آب دهن‌اش هم جاری شه کیه.
ایتالیا تا یونان رو شونزده ساعت تو کشتی بودم، رو آب یه جایی این به اون یکی تبدیل شده بود، وقتی من رو خواب بُرده بود.
نصفه شب از اتوبوس پیاده شدم، گذرنامه‌ای رو به یه آقایی دادم و مُهر زد و ترکیه این‌طوری شروع شد.

عبور از مرزِ ایران دوازده ساعت طول کشید.
دوازده ساعت.

بیشترِ مسافرها مُشکلِ بار داشتند. خرید کرده بودن و نمی‌توانستن راحت ببرناون طرف. هر کسی یک جوری سعی می‌کرد به دیگری کمک کنه. من اون وسط ترس برم داشته بود که حالا اگه بهم گیر بدن و اینا چی می شه؟ صبحِ روزِ قبل‌اش مامان زنگ زده بود که "نیا. من می‌آم ترکیه می‌بینمت. فلانی‌ها امروز ممنوع‌الخروج شده‌اند. نمی‌آی."
منم سرم رو انداختم پایین عین گاو و رفتم. 
اولین مُهر رو که خوردم، با ناباوری به یارو گفتم آقا الان من واقعا تو ایرانم؟ هی منتظر بودم یکی یهو بگه ای شیطون گیرت آوردیم. توهم زده بودم. 
سربازه خسته و داغون یه نگاهی کرد که یعنی آره دیگه. روان‌پریش! این‌جا ایرانه.
اومدم بیرون و زدم زیر گریه. یه خانومی اومد نشست کنارم به گریه کردن. یه پسری هم اومد اونم گریه کرد. بقیه هم هر کی من رو می‌دید دماغ‌اش سُرخ می‌شد. خانومه و پسره برام داستانِ آدمایی که نمی‌تونستن برگردن ایران رو تعریف کردن. بعد هم برام توضیح دادن که اون اصلیه که گیر و اینا می‌ده مونده هنوز.
خوانِ هفتم، یک کانکسِ فسقلی بود گوشه‌ی یه میدون وسطِ ناکجا. یعنی رسما جاده‌ی تبریز، از بازرگان که می‌رفت می‌رسید یهو به یه میدون! بعد گوشه‌اش یه کانکس بود که اون آقای ترسناک باید توش می‌بود. کمک‌راننده گذرنامه‌ها رو جمع کرد رفت. داده بود آقاهه دیده بود و برگشت. اومد از پله‌ها بالا، همون دمِ در چهار تا اسم رو صدا زد. دستام یخ زده‌بود (الانم که می‌نویسم سردم شده). صدای قلبم رو می‌شنیدم که داشت تو دهنم می‌زد. اسمِ من توشون نبود. پله‌ها رو رفت پایین. برگشتم عقبی‌ها رو نگاه کردم. یه لبخندِ مُرده‌ی زدم که یعنی دیدین؟ من نبودم. تموم شد. من تو ایرانم. یارو برگشت بالا، دوباره یه نگاهی انداخت و گفت این زواره‌ای کیه؟ اینم بیاد. 
گفتم خب. همینه دیگه. مامان گفت نرو. حالا دمت گرم. چیزی نمی‌شه. دوتا سواله. همین. 
یه کانکس بود. همین. گوشه‌ی یه میدون. خودم رو هُل دادم تا رسیدم. رفتم تو. یک مردِ لاغر با ظاهر تابلو نشسته بود پشت یک میز و چندتا صندلی هم توی اتاقک‌اش بود. نوبتِ من که شد یک برگه آچار از تو کِشوش درآورد. با خودم گفتم نه. امکان نداره که بخواد دستی بنویسه! کامپیوتر و اینا نداره یعنی؟ بعد شروع کرد. به نام خدا و ایناش رو نوشت و شروع کرد اطلاعاتِ شخصی‌ام رو پرسیدن. کجا درس می‌خونم و چی می‌خونم و همینا. یعنی یکم بیشتر، ولی همین. بعد هم گفت برو. تا برسم به صندلی‌ام، همه‌اش فکر می‌کردم که سرنوشتِ کاغذه چیه واقعا؟ الان یعنی اون بایگانی می‌‌شه؟ یا موقع نهار یارو ساندویچ‌اش رو می‌پیچه توش؟

ده ساعت طول کشید تا من از لحظه‌ای که توی ایران بودم واقعا حالیم بشه توی ایرانم.
دوباره که تو اتوبوس نشستیم، همه قیافه‌ها داغون و مثلِ کتک‌خورده‌ها بود. انگار یه دیوار بتنی رو با ناخن خراشیدیم تا رد شیم و بلاخره به مملکتِ گُل و بلبل وارد شیم. 
بیرون رفتن ازش هم همینه. داستان کمابیش مشابهه. یعنی پروسه‌ی ویزا گرفتن رو که همه می‌دونیم دیگه. آدم جون می‌ده تا یک برگِ کوفتی بگیره که بتونه به سرزمین‌های خارج و فرنگ دخول کنه. کُلا دوست دارن یک جوری ایران رو بگذارن تو یک جعبه‌ای دورش هم تا می‌تونن چندین و چند لایه چسبِ کارتن بزنن. یه جوری که آدم نفس‌اش بند بیاد بخواد بره بیرون یا بخواد بره تو.

بیشترِ دوستانِ نزدیکِ بیرون از ایرانم نمی‌تونن فعلا برگردن. 
بیشترِ آدمایی که دوست‌شون دارم ان‌قدر که تو این سال‌ها کِش اومدن تو این فاصله، که بلکه از اون مرزِ پُرنکبتِ قطور رد شن، یک‌جاهایی‌شون ان‌قدر نازک شده که گوشه‌ی انگشتِ آدم بگیره به‌اش پاره می‌شن. هربار که دارم برمی‌گردم، فقط یه آرزو دارم. دلم می‌خواد همه‌شون رو قورت بدم. یه جایی تو شکم‌ام، یه جایی که اون دستگاه‌های تخمیِ همه‌چیزیاب‌شون نتونه ردش رو بگیره قایم‌شون کنم. بعد که از مرزِ نکبتی رد شدم، برم یکی یکی درِ خونه‌هاشون، آروم بگیرم بیارم‌شون بیرون و بذارم‌شون درِ خونه‌هاشون. چی کار می‌خوان بکنن؟ می‌خوان مامان و باباشون رو مُحکم بغل کنن. یه جوری که چند ساله نکردن. یک جوری که نمی‌دونن باز کی می‌تونن بغل کنن. می‌خوان خواهر و برادراشون رو بگیرن فشار بدن، یه جوری که ریغ‌شون دربیاد. می‌خوان رفقای قدیمی‌شون رو ببینن، تو محله بچگی‌ و نوجوونی‌هاشون ان‌قدر راه برن و نعره بزنن که جون‌شون درآد. بعد هم عینِ خر گریه کنن. یه دلِ سیر گریه کنن. دل‌شون تنگ شده. دل‌شون عین سگ تنگ شده. همین. بعد هم چه بسا اصلا برگردن همون خارج سرِ خونه زندگی‌هاشون. شاید هم یه گوشه بمونن برا خودشون. آروم بگیرن.

یه موقع یکی باید این تبعیدهای اجباری رو بذاره وسطِ لیستِ اون جنایت‌های بشری دیگه‌‌ای که دهنِ آدم‌ها رو سرویس می‌کنه. کی حق داره درِ خونه‌ی کسی رو روش ببنده؟ 
دلم می‌خواد همه‌شون رو قورت بدم، قایم‌شون کنم یه جایی تو دلم و ببرم‌شون خونه‌هاشون. خودم حاضرم درِ تک‌تکِ خونه‌ها برم و باهاشون عینِ خر گریه کنم. عین خر. عینِ وقتی که تو اتاقِ انتظارِ مرزِ بازرگان نشسته بودم، گریه می‌کردم و یکی یکی آدما دماغ‌شون به فخ فخ می‌افتاد و اشک‌شون سرازیر می‌شد.

(دو هفته مونده به دخول به ایران، روزهای آخر اسفند)

۱۳۹۲ اسفند ۱۷, شنبه


پنج: یکی از زن‌های نزدیکِ فامیل، با خنده ازش می‌خواهد ٬ناز٬اش را نشان دهد. سرخ و سفید می‌شود و لای پاهایش داغ می شود و یادش می‌آید مامان گفته هرکس نازش فقط مالِ خودش است و کسی نباید ببیندش یا به‌اش دست بزند.
هفت: باید یک چیزهای تازه‌ای بپوشد و یک شکلِ تازه ای دیده شود. یک جوری که حالا راحت نمی‌تواند بدود. یعنی طول می‌کشد تا عادت کند. دورِ سرش را یک پارچه‌ گرفته تا موهایش دیده نشود. دست‌هایش از مُچ جدا می‌شود از ادامه‌ی درازای بازویش. هیجانِ مقنعه در چند روز جایش را به خشم می‌دهد.
هشت:‌خانُمِ کتابخانه او و دوست‌هایش را دعوا می‌کند که به پسرِ کارگرِ‌جوانی که دارد دیوارِ کتابخانه را رنگ می‌زند بلند و با خنده ٬خسته نباشید٬ گفته اند، بعد هم برایشان توضیح می‌دهد که باید مثل زمان پیغمبر انگشت‌شان را بگذارند زیر زبان‌شان وقتی با مردِ‌غریبه حرف می‌زنند.
نُه: در یک سالنِ بزرگ نشسته، روی سِن سه پسرِ جوان دارند با ریتم می‌خوانند و ادا درمی‌آورند که اگر کسی که پُشتِ در است جز پدر و عمو و دایی و برادر و پدربزرگ باشد، دُختری که می‌رود در را باز کند، باید چادر سرش کند. بازیگر می‌خواند ٬پسرخاله، پُشتِ دره، چادر کنم یا نکنم؟٬‌ دخترها،‌ همه با چادرهای سفید،‌ نشسته روی صندلی‌های سالن با هم داد می زنند ٬چادر بُکن، بُکن،‌ بُکن!٬ با چشم‌های گرد شده،‌ در ذهن‌اش با ناباوری تکرار می‌کند ٬پسرخاله؟٬
ده: کنار باجه‌ی تلفن با مامان و خواهرش ایستاده. چیزی از پشت مالیده می‌شود به باسن اش. تن‌اش مورمور می‌شود و از وحشت نمی تواند برگردد. مردی که پشت‌اش بوده از کنارش رد می‌شود، برمی‌گردد نگاه‌اش می کند که یعنی خودم بودم. دلم خواست.
یازده: دوستِ یک سال کوچک‌ترش از آلمان آمده که مدتی در خانه‌ی آن‌ها بماند. باید باربی بازی را تمام کنند و بروند بخوابند. یک نگاهی به او می‌کند که یعنی عقب‌مانده‌ای؟ بعد هم می‌گیرد لباسِ‌باربیِ‌زن و مرد را می‌کَنَد و می‌گذاردشان روی تخت. می‌گوید که باید به آن‌ها هم شب خوش بگذرد. تازه دست‌گیرش می‌شود که از روی شورت نمی‌شود. یعنی باید اساسی‌تر از دکتربازی باشد!
دوازده: خانم همسایه بعد از این‌که می‌پرسد چه درسی را دوست دارد،‌ با تعجب می‌گوید ٬فیزیک دوست داری و موهات رو هم که کوتاه کردی،‌ خب یهو بگو پسری دیگه!٬
سیزده: یک هفته‌ی کامل در رختخواب می‌ماند. دارد ازش خون می‌رود. مامان برایش در لفافه گفته که نباید زیاد تکان بخورد و شیطنت کند وقتی این طور می‌شود. از این به بعد قرار است ماهی یک هفته را در رختخواب بماند یعنی؟ با خودش فکر می‌کند این دیگر چه جورش است. یادش می‌افتد که زن‌ها موقع پریود حق خیلی کارها را ندارند و آدم نیستند انگار.
پانزده: ٬کس‌ات رو بخورم٬،‌ پسرِ‌جوانی که روی موتور نشسته از کنارش رد می‌شود و می‌گوید. تازه دارد حالی‌اش می‌شود که کُس برخلافِ ناز یک چیزی است که همه‌ی مردها انگار حق دارند در فضای عمومی درباره‌اش حرف بزنند و نظر بدهند. انگار هربار یکی گرفته به زور وسطِ خیابان لخت‌اش کرده و بعد هم هُل‌اش داده و دررفته.
شانزده: همان دوستِ‌ یک سال کوچک‌ترش که دوباره از آلمان آمده برایش تعریف می‌کند که رفته دُکتر و دُکتر گفته لابد ایرادی دارد که هنوز باکره‌ است و این‌که آیا از هیچ کدام از هم‌کلاسی‌هایش خوشش نمی‌آید؟
هفده: برای اولین بار می‌گذارد پسری به سینه‌هایش دست بزند. باقی هنوز مالِ خودش است. همه می‌گویند دختر باید مُراقب باشد گول نخورد،‌ چون پسرها از دُختری که راحت به دست بیاید، راحت می‌گذرند. ولش می‌کنند می‌روند. باید حواس‌اش را جمع کند.
هجده:‌ حالش از همه‌ی مزخرفاتِ‌ دیگران به‌هم می‌خورد. خسته شده که بخواهد فکر کند پسرها این وسط چیزی گیرشان می‌آید و دخترها همه چیزشان را از دست می‌دهند و آینده‌شان را نابود می‌کنند. برای خودش زمانی تعیین کرده که از شرِ‌ این ماجرا خلاص شود. تا پایانِ هجده باید تمام شده باشد. باید تن‌اش مالِ خودش شود. هیچ کس حق ندارد بگوید او باید چه کند. می‌خواهد با کسی بخوابد،‌ می‌خوابد: عینِ پسرها. هجده تمام نشده که می‌فهمد تنها اتفاقی که افتاده این است که یک تکه پوست دیگر سرِ جایش نیست. به همین سادگی.
نوزده:‌ دانشگاه می‌رود و کار می‌کند. تازه دارد دستگیرش می‌شود که آن بیرون،‌ در جامعه،‌ وضع چه‌طور است. که قانون چه‌طور به هر شکلی که بتواند هر حقی را از زن‌ها می‌گیرد و افسارش را دستِ صاحب‌اش می‌دهد؛ گیرم پدر باشد یا شوهر. زن قانونا نصفِ مرد است. این تازه قانون است که یک جورهایی انگار دارد از همان نصف و نیمه حمایت می‌کند.
بیست:‌ با خواهرش می‌رود دنبالِ‌ خانه می‌گردد. رویای استقلال دیوانه‌اش کرده. مردهای آژانس‌های املاک جوری نگاه‌اش می‌کنند که انگار برای کار دیگری آمده. زنِ‌ تنها و مستقل، تصویری نیست که خیلی‌ها از تماشایش لذت ببرند.
بیست‌وسه: ٬ازدواج کردی؟٬
٬نه.٬
دکتر از بالای شیشه‌ی عینک یک نگاهِ‌ طولانی می‌کند و می‌گوید
٬‌متاسفم. من نمی‌تونم کاری کنم. یعنی تو بیمارستان که نمی‌تونی سقط کنی.٬
سر از اتاقی روی پشتِ بام درمی‌آورد. بدونِ بی‌هوشیِ‌ کامل. از نعره‌های خودش از هوش می‌رود.
بیست‌وچهار: ٬موسوی، رهنورد، تساویِ زن و مرد٬ فریاد می‌زند و لذت می‌برد که خیابان حالا مال‌ او هم هست. دستِکم برای چند ساعت. یک آدم است. یک نفر. یک نفر از سه میلیون نفرِ دیگر. کسی هم کاری ندارد به بالاتنه و پایین تنه‌اش.
بیست‌وهشت:‌ یکی یک‌جایی پُشتِ‌ سرش گفته آشغالِ فمینیست. اول به‌اش برمی‌خورد و دلش می‌گیرد که چرا کسی توهین کرده. بعد لبخند می‌زند. خوش‌اش می‌آید. از آشغالش که بگذرد،‌ چه تعریفِ بهتری می‌شد گیرش بیاید؟ آن‌هم وقتی که هنوز خودش این اصطلاح را درباره خودش به کار نبرده. اگر با تمام داستان‌هایی که بر او گذشته،‌ حالا می‌خواهد شرایطی را فراهم کند که دیگران کم‌تر از نابرابری رنج ببرند و قربانی کلیشه‌هایی که جامعه به کمک‌شان می‌‌خواهد تعریف دقیق و غیرمنعطفی از هر جنسیت ارایه بدهد نشوند، باید فقط یک کار کند، باید لذت ببرد که زنده است،‌ واکنش نشان می‌دهد،‌ می‌جنگد.
روز زن مبارک.
به امید یک روزی که لازم نباشد روز زن را جشن گرفت. یک روزِ‌ آدم کفایت کند.

۱۳۹۲ بهمن ۱, سه‌شنبه

روزی بچه‌ای خواهم زایید
ضدگلوله
و عوض گذرنامه‌ای که در جیبش بگذارم،
به شانه‌هایش بال خواهم دوخت
که پرواز کند بر فراز مرزها
و خمپاره‌ها را بگیرد با دستُ
بندازدشان دور
دورتر از خانه‌ها، آدم‌ها و بچه‌هایی
که گلوله می‌پاشدشان از همُ
تمام‌شان می‌کند