می روم جلوی آینهی اتاق خوابم میایستم که شلوارم را چک کنم. اتاق پر از جفت جفت چشمهای حیرتزده میشود که آنچه پس ذهنهاشان میگذرد جمله جمله در هوای اتاق رها میشود و تاب میخورد. جملههایی که یک سرش لنگوپاچهی من است و سرِ دیگرش اخلاقِ سخت تنیده درهمی است که هر جور باشم چنان به پروپایم میپیچد که راهی جز بیرون افتادن از آن برایم نمیگذارد. در همهمهی اتاق، یکی هم دوربینش را درمیآورد و عکسی میگیرد. یک لحظه زاویه دیدش را تصور میکنم و یادم میآید این عکس را پیشتر بر دیوار مجلس در یکی از جلسههای مهم و نفسگیر دیدهام. یکی از بیشمارباری که نمایندههای غالبا مرد، در فضای غالب مردانه، من را، تنم را و هر مسئلهی کوچک و بزرگی که من میتوانستم به خاطرش "موضوع" تصمیمگیریهایشان باشم را مطرح کردهاند و برای رفتار و کردارم محدوده تعیین کردهاند. به بحران آب، تورم یا بیکاری میمانم، که ممکن است برود و دامن یک جایی را و یک افرادی را بگیرد و گسترش یابد و فاجعه بیاورد. من زنم: مدتهاست از اندرونی بیرون زدهام و برای ذهنی که من را هنوز شهروند درجه دو میداند، هر چیزی که به من مربوط است، از داخل واژن و رحم تا حق خروج از مرزهای سرزمینم مسئلهای است که پریشانش میکند و باید برای کنترلش راهی بیابد تا من را سرِ جای خودم بنشاند.
این یکی خیلی تنگ است، آن کمی کوتاه است، آن یکی هم آنورش پیداست. من بهتر است یک جوری دیده شوم که خیلی دیده نشوم. تا آسایش فضای مردانه را بهم نزنم تا لازم نباشد باز جلسه بگذارند و شورا کنند و عکسهای دیگرم را بزرگ نمایش دهند. یک جوری که انگار بیماری تازهای آمده که من حامل آنم. من زنم، انگار ویروسی که مرزهای قلمرو مردانه را میخورد و قواعد سفت و سختش را به جهشی کوتاه به سخره میگیرد و به آوازی تمام خطهای باید/نبایدی که برایش کشیده را بهم میریزد. ویروس خطرناکی که به چاردیواری قرنطینه بسنده نکرده و حالا ممکن است بیاید و تمام تعاریف خشک و کلیشهای زن و مرد را بهم بریزد و به نقشهای جنسیتی خشک شده بر تنِ آدمها جوری بخندد که بتکاندشان از پوست و ذهن و حرکت، جوری که برچسبهای ابدی خوب و بد هم از پیشانیها بیافتد.
شلوار گشادتر و تیرهتر باید خیالم را راحت کند. یعنی خیال او را راحت میکند و اینطوری من دستکم برای مدتی صحن علنی مجلس را ترک میکنم که بیرون در پاییز دیوانهی وحشی هوایی بخورم. مدتهاست که من موجودِ نافرمان و بیاخلاقی بودهام که فراموش کردهام وقتی که وظایف ملی را تقسیم میکردند، مسئولیتِ ماندن در خانه و افزایش جمعیت به من افتاده. موجودی که با پوشش نامناسب و خواستههای زیای مثل تماشای والیبال و فوتبال در استادیوم، یا فکرهای ناسازگار با سازوکار بدنش مثل کار واستقلال اقتصادی، حواس مسئولان سرزمین را از مسائل مهم پرت کرده و تا چشم کار میکند و در رسانهها دیده میشود، دوشبهدوش مسئلهی هستهای، مهمترین "موضوع" و جنجالیترین بودهاست.
انگار فرقی ندارد کدام شلوار را بپوشم. تلاش برای حذف من از فضای عمومی، برای راندنم به فضای اندرونی خانه، به پوششم محدود نمیشود. خشونتی که من را دائم زیر ذرهبین گذاشته و در بالاترین سطوح هر چیز مربوط به من را دستمایهی جدل و وضع قانون میکند برای سرکوب انواعِ منی که میتوانم باشم و برای تحدیدم به "زنِ خوب و نمونه"، در هر کوچکترین چیزی خودنمایی میکند. ترس از بیرون، از آنچه آن بیرون در جهان ناشناختهی مردانه ممکن است برای من اتفاق بیافتد، همیشهی تاریخ من را پناهندهی دیوارهای خانه کرده؛ زندانی که در آن من و ترسهایم از عرصهی عمومی در امان بودهایم و پایمان از همان عرصهی تصمیمگیری، همانجایی که میشود برای محو این وحشت جنگید کوتاه شده.
آینه را بیخیال میشوم. پاهایم میلرزد تا به بیرون از خانه فکر میکنم. کسی عرصه را باز هم تنگتر کرده بر من. کسی که لازم نیست از جانب گروه خاصی حمایت یا تشویق شده باشد که بخواهد من را از عرصهی عمومی حذف کند. هر روز تصویرِ منِ در خانه، منِ ده شکم زاییده و در خانه مانده، منی که جز دو چشم برای دیدنِ جهانی که بیرون از من در جریان است، چیز دیگری برای دیدهشدن نیست و منِ حذف شده از شهر و زندگی اجتماعی، تبلیغ می شود. هر چیزی که مربوط به من است باری از نفرت و یا گناه دارد، حتا قرار است تااین حد هم تحمل نشوم و برای مقابله با هر شکل متکثر و متفاوتی از من، برای یادآوری همیشگی به من که چهطور بهتر است باشم، چهطور نباید باشم، حضور لشکری در خیابانها اعلام میشود.
برای کسی که هر روز در معرض این حجم نفرت از من باشد، اگر از آن معدود آدمهایی باشد که واکنشهایش شبیه عموم جامعه نباشد، کنترلش بر روان و رفتارش ضعیف باشد و طاقتش طاق شده باشد یا خودش را به خاطر باورهایش موظف احساس کند، حجم خشونتی که هر روز علیه من و حضورم در عرصهی عمومی پیداست، و میزان کنترلِ توجیهشدهای که بر من تبلیغ میشود، کافی است که تحریکش کند دست به کار شود و باقی ماندهی این تصویر اشتباهی که منم را خودش پاک کند. در آگهی مرگم که دیگران راه حل پیدا کردهاند و جای صورتم شمع و گل و پروانه گذاشتهاند، برای صورت زندهام یک سطل اسید بر میدارد و بر باقیماندهی حضورم می پاشد تا من را از دیدرساش حذف کند و کمترین سهمِ من را از دیدنِ جهانی که مال من نیست.
من را اما زیاد ترساندهاند. چشمهایم را بارها از دست دادهام تا بارِ بعد که میبینم، هرچه دوستداشتنی در جهان هست را بیشتر نگاه کنم و به خوشیهای ریزِ فرار، که مهلت نمیدهند فلسفهی جهان را جوری که میخواهم روی آنها ببافم، خیره شوم. شهر مالِ من است. خیابان مالِ من است. میدان و مسجد و مجلس مال من است. یک روز همین روزها، وقتی ترسم بریزد و پایم را -در هر شلواری که بخواهم- بیرون بگذارم، باید بروم خودم را تکثیر کنم در شهر. در همهی جاهایی که نباید. یک جوری که دیگر شهر را از من گریزی نباشد، از منِ متنوع، که هر نقشِ جنسیتی را که بخواهم اجرا میکنم، یک سطل امید میزنم زیر بغلم، ترک موتور مینشینم و بر صورتِ هر که بخواهم میپاشم.
برای کسی که هر روز در معرض این حجم نفرت از من باشد، اگر از آن معدود آدمهایی باشد که واکنشهایش شبیه عموم جامعه نباشد، کنترلش بر روان و رفتارش ضعیف باشد و طاقتش طاق شده باشد یا خودش را به خاطر باورهایش موظف احساس کند، حجم خشونتی که هر روز علیه من و حضورم در عرصهی عمومی پیداست، و میزان کنترلِ توجیهشدهای که بر من تبلیغ میشود، کافی است که تحریکش کند دست به کار شود و باقی ماندهی این تصویر اشتباهی که منم را خودش پاک کند. در آگهی مرگم که دیگران راه حل پیدا کردهاند و جای صورتم شمع و گل و پروانه گذاشتهاند، برای صورت زندهام یک سطل اسید بر میدارد و بر باقیماندهی حضورم می پاشد تا من را از دیدرساش حذف کند و کمترین سهمِ من را از دیدنِ جهانی که مال من نیست.
من را اما زیاد ترساندهاند. چشمهایم را بارها از دست دادهام تا بارِ بعد که میبینم، هرچه دوستداشتنی در جهان هست را بیشتر نگاه کنم و به خوشیهای ریزِ فرار، که مهلت نمیدهند فلسفهی جهان را جوری که میخواهم روی آنها ببافم، خیره شوم. شهر مالِ من است. خیابان مالِ من است. میدان و مسجد و مجلس مال من است. یک روز همین روزها، وقتی ترسم بریزد و پایم را -در هر شلواری که بخواهم- بیرون بگذارم، باید بروم خودم را تکثیر کنم در شهر. در همهی جاهایی که نباید. یک جوری که دیگر شهر را از من گریزی نباشد، از منِ متنوع، که هر نقشِ جنسیتی را که بخواهم اجرا میکنم، یک سطل امید میزنم زیر بغلم، ترک موتور مینشینم و بر صورتِ هر که بخواهم میپاشم.