از مرزِ بریتانیای کبیر و فرانسه تو تونل رد شدم. یکی گذرنامهی ایرانیام رو مُهر کرد و پام رو رسما گذاشتم تو خاکِ منطقهی شنگن.
مرزِ فرانسه و ایتالیا رو در حالی که دهنم نیمهباز مونده بود و گردنِ خُشک شدهام کجکی سرم رو به شیشه تکیه داده بود با چشمهایی که هی هم میرفت رد کردم. کسی حتا نپرسید این جنازهی خوابالو که رو صندلی عقب نشسته و الانه که وسطِ خواب و بیداری آب دهناش هم جاری شه کیه.
ایتالیا تا یونان رو شونزده ساعت تو کشتی بودم، رو آب یه جایی این به اون یکی تبدیل شده بود، وقتی من رو خواب بُرده بود.
نصفه شب از اتوبوس پیاده شدم، گذرنامهای رو به یه آقایی دادم و مُهر زد و ترکیه اینطوری شروع شد.
عبور از مرزِ ایران دوازده ساعت طول کشید.
دوازده ساعت.
بیشترِ مسافرها مُشکلِ بار داشتند. خرید کرده بودن و نمیتوانستن راحت ببرناون طرف. هر کسی یک جوری سعی میکرد به دیگری کمک کنه. من اون وسط ترس برم داشته بود که حالا اگه بهم گیر بدن و اینا چی می شه؟ صبحِ روزِ قبلاش مامان زنگ زده بود که "نیا. من میآم ترکیه میبینمت. فلانیها امروز ممنوعالخروج شدهاند. نمیآی."
منم سرم رو انداختم پایین عین گاو و رفتم.
اولین مُهر رو که خوردم، با ناباوری به یارو گفتم آقا الان من واقعا تو ایرانم؟ هی منتظر بودم یکی یهو بگه ای شیطون گیرت آوردیم. توهم زده بودم.
سربازه خسته و داغون یه نگاهی کرد که یعنی آره دیگه. روانپریش! اینجا ایرانه.
اومدم بیرون و زدم زیر گریه. یه خانومی اومد نشست کنارم به گریه کردن. یه پسری هم اومد اونم گریه کرد. بقیه هم هر کی من رو میدید دماغاش سُرخ میشد. خانومه و پسره برام داستانِ آدمایی که نمیتونستن برگردن ایران رو تعریف کردن. بعد هم برام توضیح دادن که اون اصلیه که گیر و اینا میده مونده هنوز.
خوانِ هفتم، یک کانکسِ فسقلی بود گوشهی یه میدون وسطِ ناکجا. یعنی رسما جادهی تبریز، از بازرگان که میرفت میرسید یهو به یه میدون! بعد گوشهاش یه کانکس بود که اون آقای ترسناک باید توش میبود. کمکراننده گذرنامهها رو جمع کرد رفت. داده بود آقاهه دیده بود و برگشت. اومد از پلهها بالا، همون دمِ در چهار تا اسم رو صدا زد. دستام یخ زدهبود (الانم که مینویسم سردم شده). صدای قلبم رو میشنیدم که داشت تو دهنم میزد. اسمِ من توشون نبود. پلهها رو رفت پایین. برگشتم عقبیها رو نگاه کردم. یه لبخندِ مُردهی زدم که یعنی دیدین؟ من نبودم. تموم شد. من تو ایرانم. یارو برگشت بالا، دوباره یه نگاهی انداخت و گفت این زوارهای کیه؟ اینم بیاد.
گفتم خب. همینه دیگه. مامان گفت نرو. حالا دمت گرم. چیزی نمیشه. دوتا سواله. همین.
یه کانکس بود. همین. گوشهی یه میدون. خودم رو هُل دادم تا رسیدم. رفتم تو. یک مردِ لاغر با ظاهر تابلو نشسته بود پشت یک میز و چندتا صندلی هم توی اتاقکاش بود. نوبتِ من که شد یک برگه آچار از تو کِشوش درآورد. با خودم گفتم نه. امکان نداره که بخواد دستی بنویسه! کامپیوتر و اینا نداره یعنی؟ بعد شروع کرد. به نام خدا و ایناش رو نوشت و شروع کرد اطلاعاتِ شخصیام رو پرسیدن. کجا درس میخونم و چی میخونم و همینا. یعنی یکم بیشتر، ولی همین. بعد هم گفت برو. تا برسم به صندلیام، همهاش فکر میکردم که سرنوشتِ کاغذه چیه واقعا؟ الان یعنی اون بایگانی میشه؟ یا موقع نهار یارو ساندویچاش رو میپیچه توش؟
ده ساعت طول کشید تا من از لحظهای که توی ایران بودم واقعا حالیم بشه توی ایرانم.
دوباره که تو اتوبوس نشستیم، همه قیافهها داغون و مثلِ کتکخوردهها بود. انگار یه دیوار بتنی رو با ناخن خراشیدیم تا رد شیم و بلاخره به مملکتِ گُل و بلبل وارد شیم.
بیرون رفتن ازش هم همینه. داستان کمابیش مشابهه. یعنی پروسهی ویزا گرفتن رو که همه میدونیم دیگه. آدم جون میده تا یک برگِ کوفتی بگیره که بتونه به سرزمینهای خارج و فرنگ دخول کنه. کُلا دوست دارن یک جوری ایران رو بگذارن تو یک جعبهای دورش هم تا میتونن چندین و چند لایه چسبِ کارتن بزنن. یه جوری که آدم نفساش بند بیاد بخواد بره بیرون یا بخواد بره تو.
بیشترِ دوستانِ نزدیکِ بیرون از ایرانم نمیتونن فعلا برگردن.
بیشترِ آدمایی که دوستشون دارم انقدر که تو این سالها کِش اومدن تو این فاصله، که بلکه از اون مرزِ پُرنکبتِ قطور رد شن، یکجاهاییشون انقدر نازک شده که گوشهی انگشتِ آدم بگیره بهاش پاره میشن. هربار که دارم برمیگردم، فقط یه آرزو دارم. دلم میخواد همهشون رو قورت بدم. یه جایی تو شکمام، یه جایی که اون دستگاههای تخمیِ همهچیزیابشون نتونه ردش رو بگیره قایمشون کنم. بعد که از مرزِ نکبتی رد شدم، برم یکی یکی درِ خونههاشون، آروم بگیرم بیارمشون بیرون و بذارمشون درِ خونههاشون. چی کار میخوان بکنن؟ میخوان مامان و باباشون رو مُحکم بغل کنن. یه جوری که چند ساله نکردن. یک جوری که نمیدونن باز کی میتونن بغل کنن. میخوان خواهر و برادراشون رو بگیرن فشار بدن، یه جوری که ریغشون دربیاد. میخوان رفقای قدیمیشون رو ببینن، تو محله بچگی و نوجوونیهاشون انقدر راه برن و نعره بزنن که جونشون درآد. بعد هم عینِ خر گریه کنن. یه دلِ سیر گریه کنن. دلشون تنگ شده. دلشون عین سگ تنگ شده. همین. بعد هم چه بسا اصلا برگردن همون خارج سرِ خونه زندگیهاشون. شاید هم یه گوشه بمونن برا خودشون. آروم بگیرن.
یه موقع یکی باید این تبعیدهای اجباری رو بذاره وسطِ لیستِ اون جنایتهای بشری دیگهای که دهنِ آدمها رو سرویس میکنه. کی حق داره درِ خونهی کسی رو روش ببنده؟
دلم میخواد همهشون رو قورت بدم، قایمشون کنم یه جایی تو دلم و ببرمشون خونههاشون. خودم حاضرم درِ تکتکِ خونهها برم و باهاشون عینِ خر گریه کنم. عین خر. عینِ وقتی که تو اتاقِ انتظارِ مرزِ بازرگان نشسته بودم، گریه میکردم و یکی یکی آدما دماغشون به فخ فخ میافتاد و اشکشون سرازیر میشد.
(دو هفته مونده به دخول به ایران، روزهای آخر اسفند)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر