۱۳۹۳ اسفند ۲۳, شنبه

امشب بعد از سه سال

من اغلب بردست دایی کوچک، شخصیت محبوب کودکی‌م می‌نشستم. پای ثابت دیگر بابا بود. آقاجون پاهایش را دراز می‌کرد که به زانوهایش فشار نیاید. نفر چهارم بسته به این‌که چه کسی مهمان خانه‌شان باشد، دایی بزرگ یا شوهر خاله بود. اگر مهمانی در کار نبود خوشخوشان من بود که می‌توانستم مستقل بازی کنم و همیشه دلم می‌خواست یار دایی کوچک باشم که بزرگ‌ترها را شکست بدهیم.
یک کاسه تخمه این وسط همیشه می‌چرخید و گاهی مامان‌جون یک کاسه خربزه یا هندوانه‌ی خنک قاچ‌شده می‌آورد به ناگهان می‌گذاشت کنار دست‌مان با یک دسته پیش‌دستی و چاقو و چنگال؛ و کارت‌ها به تدریج که صدای ملچ‌ملوچ‌مان درمی‌آمد نوچ می‌شد و به انگشت‌های دست می‌چسبید. به خصوص برای بُر زدن مکافاتی می‌شد.
آقاجون سر کار بود، دایی کوچک هم رفته بود با رفقایش بیرون. آفتاب داغ چله‌ی تابستان از پرده‌های توری افتاده بود روی تختِ مرتب‌شده. انگشتم را کشیدم روی مخملِ درشتِ روتختی و به نظم سایه‌های شیارهایش خیره شدم که به هم می‌ریخت. مامان‌جون که بود، دوست داشتم دوروبرش بپلکم. آواز زیر لب بخواند و در آرامشی که حُکم برقراری به جهانِ بی‌شکل و ناپایدار نُه سالگی‌م می‌داد اشیا پیرامون را برای ابد در جایشان میخکوب کند. تشک از نشستن‌ش کمی به سمت‌ش مایل شد. در ادامه‌ی خم شدن به سمت‌ش به جهشی دست دراز کردم و دسته‌ی ورق‌ها را از روی پاتختی برداشتم. پرسیدم که چرا هرگز با ما بازی نمی‌کند. گفت کار درستی نیست. گفتم خب ما که قمار نمی‌کنیم، اشکالی ندارد. می‌دانست. گفتم اصلا کسی هم بویی نخواهد برد، می‌شود راز من و شما. با هم بازی می‌کنیم. عینک بزرگ‌ش را برداشت به چشم زد، با لبخند کجی که یعنی از دست تو من چه کار کنم گفت لااله‌الالله. بالش را پشت‌ش صاف کرد، تکیه زد به پشتی تخت و پایش را دراز کرد که به زانویش فشار نیاید.
آقاجون یک پایش را دراز می‌کند و مامان‌جون پای دیگر را. دسته‌ی ورق‌ها هم دیگر جایش مشخص است، در کشو اول پاتختی، سمتی که مامان‌جون می‌خوابد. ظهر تابستان است. قبل از چُرت نیمروزی. هر دو عینک‌هایشان را زده‌اند. آفتاب از لابه‌لای تور پرده ولو شده بر گل‌های درشت و رنگ‌پریده‌ی روتختی.
در این سه سال رفت‌وآمدهایم را جوری تنظیم کرده‌ام که به مراسم فلان و بهمان هیچ کدام‌شان نرسم. به جای آن‌که بشینم کنار دیگران و به هم یادآوری کنیم که دیگر نیستند، ترجیح می‌دهم دقیق شوم در جزئیات، در خلوت خودم. سعی کنم یادم بیاید وقتی مامان‌جون چشم‌ش را از ورق‌های دست‌ش می‌گرفت و به من نگاه می‌کرد که بفهمد چه برگ‌هایی در دست‌م دارم، ماهیچه‌های دور لب‌ش چه‌طور تکان می‌خورد، ابرویش کدام‌وری می‌رفت، چشم‌هایش چه‌طور باریک می‌شد. انگار در یادآوری جزئیات زندگی‌ش مرگ معنایش را از دست می‌دهد؛ امشب بعد از سه سال.

۱۳۹۳ اسفند ۱۶, شنبه

به بهانه‌ی روز زن که مبارک است و مبارک‌تر از آن روز آدم است

دارم پیاده می‌روم سمت خانه. حدود ده دقیقه پیاده راه است، برِ خیابان اصلی. چند ماهی همان اول‌هایی که لندن آمده بودم با ترس و لرز نیمه شب در خیابان راه می‌رفتم تا این‌که کم‌کم ترسم ریخت و فهمیدم امنیت یک شکل دیگری دارد در این شهر. ساعت از یک گذشته و من سه تا جوراب‌شلواری پایم است و پنج لایه یقه‌اسکی و ژاکت و کت. دارم با خودم حساب می‌کنم که امروز چه کارهایی را انجام داده‌ام و فردا چه باید بکنم. از تمام صورتم جفت چشم‌هایم به زور از باریکه‌ی میان کلاه و شال بیرون مانده. همان چس مثقال هم دارد یخ می‌زند. جمله‌‌ام هنوز تمام نشده که دستی روی شانه‌ی راستم می‌نشیند. ان‌قدر حواسم نیست دارد چه می‌گذرد که حتا قدم‌هایم را کند نمی‌کنم. کسی کمی همراهم راه می‌رود و چند بار می‌گوید ببخشید خانم، ببخشید خانم. نفسم دارد بند می‌آید. قلبم را حس میکنم که تپش‌ش سریع و سریع‌تر می‌شود. دست‌هایم یخ میزند و باقی‌مانده‌ی مغزی که دارد از کار می‌افتد فرمان میدهد برو. صدا دور میشود و دست از شانه‌ام کنار می‌رود و من تا در خانه جرات نمیکنم نه سر برگردانم نه بایستم نه حتا خیال کنم چه اتفاق افتاده. در خانه را که پشت سرم می‌بندم تازه خودم را سرزنش میکنم که شاید اصلا بدبخت کمک لازم داشته و من این طور بزدلانه و خودخواهانه فرار کرده‌ام.
شین را اولین بار است می‌بینم. برای دیدن خواهرش از تهران آمده چند هفته‌ای را اینجا بماند. از هر دری حرف می‌زنیم و صحبت می‌کشد به ماجراهای چند ماه قبل. برایم تعریف می‌کند که سر میرداماد در خیابان ولیعصر داشته از خیابان رد میشده. به نزدیکی پیاده‌رو که می‌رسد، یک نفر از پشت می‌گوید ببخشید خانم، ببخشید خانم. بعد هم صدای گاز موتور را می‌شنود و در جای خود میخکوب می‌شود. عرق سردی تمام تنش را دربرمی‌گیرد و قطره‌هایش از زیر مقنعه بر گردن‌ش سر میخورد. چشم‌هایش را سریع می‌بندد و دست‌هایش را بر صورت‌ش می‌گیرد که بر صورت‌ش نریزد. با خودش مدام تکرار می‌کند که نباید برگردد، نباید نباید برگردد. از صدای موتور که می‌فهمد دور شده، نگاه می‌اندازد و می‌بیند راهِ عبورش را بسته بوده و مرد میانسالی پشت موتور از او خواهش می‌کرده که راه را برایش باز کند.
کاف اینجا زندگی می‌کند. چند سالی می‌شود که از توکیو آمده. این وسط‌ها یک مدتی را با دوست‌پسرش در پاریس بوده. یک شب در خیابان دعوایشان می‌شود و از هم جدا میشوند. تنها داشته میرفته سمت محل اقامت‌ش که احساس میکند یکی دارد دنبالش میکند. محل نمی‌گذارد و قدم‌هایش را تند میکند. این قسمت داستان را نمیتواند جمله‌بندی کند. لقمه‌ش را به زور قورت می‌دهد و اشک‌هایی که به زور دارد نگاهشان میدارد از چشم‌های من قل می‌خورد و بر بشقاب نهارم می‌افتد. احساس استیصال می‌کند. احساس می‌کند یکی باید بیاید و محکم تکه‌های مشوش‌ش را بهم بفشارد. زنگ می‌زند به طرف. می‌گوید می‌دانم همین الان دعوا کرده‌ایم، اما واقعا به یک بغل محکم نیاز دارم. برایش ماجرا را خدا می‌داند چه‌طور تعریف می‌کند. طرف هم می‌گوید تقصیر خودت است که این وقت شب تنها داری در خیابان‌ها راه می‌روی و معلوم نیست چه می‌کنی. از شب وحشت دارد. از خیابان هم.
از اصفهان و تهران تا لندن تا پاریس و توکیو، گیرم کمتر و بیشتر، خیابان هنوز اغلب به هزار بهانه قلمرو مردانه است. تنِ زنانه هنوز خیلی وقت‌ها پیش از آن‌که آزادانه برای خودش فضا را به هر شکلی که می‌خواهد اشغال کند، محل مرور خاطره‌های تلخ و تند اسید و تجاوز است. محکوم به اجرای نقش محافظه‌کاری است که یادآوری آن‌چه بر او رفته، شهرها را سوراخ و زخمی و پاره کرده است.
به بهانه‌ی روز زن که مبارک است
و مبارک‌تر از آن روز آدم است، آدمی که فارغ از جنسیت، رها از نقش‌های جنسیتی، هر خیابان و میدانی را بتواند آن جور که دوست دارد اجرا کند.

۱۳۹۳ مهر ۲۸, دوشنبه

برای اصفاهان؛ شهری که بهترین جای جهان است، اگر مال من هم باشد

می روم جلوی آینه‌ی اتاق خوابم می‌ایستم که شلوارم را چک کنم. اتاق پر از جفت جفت چشم‌های حیرت‌زده می‌شود که آن‌چه پس‌ ذهن‌هاشان می‌گذرد جمله جمله در هوای اتاق رها می‌شود و تاب می‌خورد. جمله‌هایی که یک سرش لنگ‌وپاچه‌ی من است و سرِ دیگرش اخلاقِ سخت تنیده درهمی است که هر جور باشم چنان به پروپایم می‌پیچد که راهی جز بیرون افتادن از آن برایم نمی‌گذارد. در همهمه‌ی اتاق، یکی هم دوربینش را درمی‌آورد و عکسی می‌گیرد. یک لحظه زاویه دیدش را تصور می‌کنم و یادم می‌آید این عکس را پیش‌تر بر دیوار مجلس در یکی از جلسه‌های مهم و نفس‌گیر دیده‌ام. یکی از بیشمارباری که نماینده‌های غالبا مرد، در فضای غالب مردانه، من را، تنم را و هر مسئله‌ی کوچک و بزرگی که من می‌توانستم به خاطرش "موضوع" تصمیم‌گیری‌هایشان باشم را مطرح کرده‌اند و برای رفتار و کردارم محدوده تعیین کرده‌اند. به بحران آب، تورم یا بی‌کاری می‌مانم، که ممکن است برود و دامن یک جایی را و یک افرادی را بگیرد و گسترش یابد و فاجعه بیاورد. من زنم: مدت‌هاست از اندرونی بیرون زده‌ام و برای ذهنی که من را هنوز شهروند درجه دو می‌داند، هر چیزی که به من مربوط است، از داخل واژن و رحم تا حق خروج از مرزهای سرزمینم مسئله‌ای است که پریشانش می‌کند و باید برای کنترلش راهی بیابد تا من را سرِ جای خودم بنشاند.
 
این یکی خیلی تنگ است، آن کمی کوتاه است، آن یکی هم آن‌ورش پیداست. من بهتر است یک جوری دیده شوم که خیلی دیده نشوم. تا آسایش فضای مردانه را بهم نزنم تا لازم نباشد باز جلسه بگذارند و شورا کنند و عکس‌های دیگرم را بزرگ نمایش دهند. یک جوری که انگار بیماری تازه‌ای آمده که من حامل آنم. من زنم، انگار ویروسی که مرزهای قلمرو مردانه را می‌خورد و قواعد سفت و سختش را به جهشی کوتاه به سخره می‌گیرد و به آوازی تمام خط‌های باید/نبایدی که برایش کشیده را بهم می‌ریزد. ویروس خطرناکی که به چاردیواری قرنطینه بسنده نکرده و حالا ممکن است بیاید و تمام تعاریف خشک و کلیشه‌ای زن و مرد را بهم بریزد و به نقش‌های جنسیتی خشک شده بر تنِ آدم‌ها جوری بخندد که بتکاندشان از پوست و ذهن و حرکت، جوری که برچسب‌های ابدی خوب و بد هم از پیشانی‌ها بیافتد.
 
شلوار گشادتر و تیره‌تر باید خیالم را راحت کند. یعنی خیال او را راحت می‌کند و این‌طوری من دستکم برای مدتی صحن علنی مجلس را ترک می‌کنم که بیرون در پاییز دیوانه‌‌ی وحشی هوایی بخورم. مدت‌هاست که من موجودِ نافرمان و بی‌اخلاقی بوده‌ام که فراموش کرده‌ام وقتی که وظایف ملی را تقسیم می‌کردند، مسئولیتِ ماندن در خانه و افزایش جمعیت به من افتاده. موجودی که با پوشش نامناسب و خواسته‌های زیای مثل تماشای والیبال و فوتبال در استادیوم، یا فکرهای ناسازگار با سازوکار بدنش مثل کار واستقلال اقتصادی، حواس مسئولان سرزمین را از مسائل مهم پرت کرده‌ و تا چشم‌ کار می‌کند و در رسانه‌ها دیده‌ می‌شود، دوش‌به‌دوش مسئله‌ی هسته‌ای، مهم‌ترین "موضوع" و جنجالی‌ترین بوده‌است.
 
انگار فرقی ندارد کدام شلوار را بپوشم. تلاش برای حذف من از فضای عمومی، برای راندنم به فضای اندرونی خانه، به پوشش‌م محدود نمی‌شود. خشونتی که من را دائم زیر ذره‌بین گذاشته و در بالاترین سطوح هر چیز مربوط به من را دستمایه‌ی جدل و وضع قانون می‌کند برای سرکوب انواعِ منی که می‌توانم باشم و برای تحدیدم به "زنِ خوب و نمونه"، در هر کوچک‌ترین چیزی خودنمایی می‌کند. ترس از بیرون، از آن‌چه آن بیرون در جهان ناشناخته‌ی مردانه ممکن است برای من اتفاق بیافتد، همیشه‌ی تاریخ من را پناهنده‌ی دیوارهای خانه کرده؛ زندانی که در آن من و ترس‌هایم از عرصه‌ی عمومی در امان بوده‌‎ایم و پایمان از همان عرصه‌‌ی تصمیم‌گیری، همان‌جایی که می‌شود برای محو این وحشت جنگید کوتاه شده.
 
آینه را بی‌خیال می‌شوم. پاهایم می‌لرزد تا به بیرون از خانه فکر می‌کنم. کسی عرصه را باز هم تنگ‌تر کرده بر من. کسی که لازم نیست از جانب گروه خاصی حمایت یا تشویق شده باشد که بخواهد من را از عرصه‌ی عمومی حذف کند. هر روز تصویرِ منِ در خانه، منِ ده شکم زاییده و در خانه مانده، منی که جز دو چشم برای دیدنِ جهانی که بیرون از من در جریان است، چیز دیگری برای دیده‌شدن نیست و منِ حذف شده از شهر و زندگی اجتماعی، تبلیغ می شود. هر چیزی که مربوط به من است باری از نفرت و یا گناه دارد، حتا قرار است تااین حد هم تحمل نشوم و برای مقابله با هر شکل متکثر و متفاوتی از من، برای یادآوری همیشگی به من که چه‌طور بهتر است باشم، چه‌طور نباید باشم، حضور لشکری در خیابان‌ها اعلام می‌شود.

برای کسی که هر روز در معرض این حجم نفرت از من باشد، اگر از آن معدود آدم‌هایی باشد که واکنش‌هایش شبیه عموم جامعه نباشد، کنترل‌ش بر روان و رفتارش ضعیف باشد و طاقتش طاق شده باشد یا خودش را به خاطر باورهایش موظف احساس کند، حجم خشونتی که هر روز علیه من و حضورم در عرصه‌ی عمومی پیداست، و میزان کنترلِ توجیه‌شده‌ای که بر من تبلیغ می‌شود، کافی است که تحریک‌ش کند دست به کار شود و باقی مانده‌ی این تصویر اشتباهی که منم را خودش پاک کند. در آگهی مرگم که دیگران راه حل پیدا کرده‌اند و جای صورتم شمع و گل و پروانه گذاشته‌اند، برای صورت زنده‌ام یک سطل اسید بر می‌دارد و بر باقی‌مانده‌ی حضورم می پاشد تا من را از دیدرس‌اش حذف کند و کم‌ترین سهمِ من را از دیدنِ جهانی که مال من نیست.

من را اما زیاد ترسانده‌اند. چشم‌هایم را بارها از دست داده‌ام تا بارِ بعد که می‌بینم، هرچه دوست‌داشتنی در جهان هست را بیشتر نگاه کنم و به خوشی‌های ریزِ فرار، که مهلت نمی‌دهند فلسفه‌ی جهان را جوری که می‌خواهم روی آن‌ها ببافم، خیره شوم. شهر مالِ من است. خیابان مالِ من است. میدان و مسجد و مجلس مال من است. یک روز همین روزها، وقتی ترسم بریزد و پایم را  -در هر شلواری که بخواهم- بیرون بگذارم، باید بروم خودم را تکثیر کنم در شهر. در همه‌ی جاهایی که نباید. یک جوری که دیگر شهر را از من گریزی نباشد، از منِ متنوع، که هر نقشِ جنسیتی را که بخواهم اجرا می‌کنم، یک سطل امید می‌زنم زیر بغلم، ترک موتور می‌نشینم و بر صورتِ هر که بخواهم می‌پاشم.

۱۳۹۳ مهر ۱۰, پنجشنبه

 
عکس را نغمه رفیق عزیز کودکی‌ام در حال نوشتن یکی از همین گزارش‌ها در گرنوبل در جنوب فرانسه انداخته
 
 
کوله را به زور چپاندم در طاقچه‌مانندِ بالای سر و روی صندلی نشستم. ارزان‌ترین بلیط را خریده‌بودم برای همین فکرش را هم نمی‌کردم شانس بیاورم و جایم کنار پنجره بیافتد. شانه‌هایم را که هنوز هیچی نشده زیر بار سنگین کوله درد گرفته‌بود، مالیدم و اولین چیزی که به ذهنم رسید این  بود که نمی‌دانم، نمی‌خواهم بدانم که دیگر هرگز به لندن برمی‌گردم یا نه. 
 
قرارداد خانه ده روز پیش از تاریخ حرکت تمام می‌شد. صاحبخانه هم لطف‌ش زیادی کرده‌بود و عصبانی از این‌که من کُلا داشتم از خانه‌اش می‌رفتم دو شب پیش از قرارمان نصفه شب با تیپا از خانه بیرونم کرد. وقتی ساعت سه بعد از نیمه‌شب خانه‌ی آخرم را ترک کردم و با یک چمدان و سه-چهار ساک و یک گلدان گندمی در بغلم کنار محمد رفیقم بر جدول پیاده‌رو کنار خیابان منتظر تاکسی نشسته‌بودم، بیش از هر زمانی احساس کردم تصمیم‌م چه درست و به موقع بوده. آخرین ذره‌های طاقتم را داشتم مصرف می‌کردم.
 
وسایلم را جمع کرده‌بودم و گذاشته‌بودم در زیرشیروانی خانه‌ی گلچهر. میزم را هم که خیلی دوست‌ش داشتم و عادت داشتم ساعت‌ها پشت‌ش بشینم و بنویسم، وقتی صاحبخانه ساعت دو نصفه شب به سرش زد و سرم داد زد که باید همراهم ببرم، شسکتم و تکه‌هایش را گذاشتم کنار سطل‌های زباله در کوچه. دیگر چیزی نمی‌ماند که برای خاطرش دلم بلرزد و بخواهم برگردم، جز گندمی‌ها. آن‌ها را هم به گلچهر سپردم و می‌داسنتم که به خوبی از پس‌شان برمی‌آید. 
 
یک ماهی بود که خیلی‌ها به‌م می‌گفتند بهتر است برنگردم. نگرانم بودند. کم‌کم توهم داشت خودم را هم می‌گرفت که اگر برگردم چنین و چنان می‌شود. داشت می‌شد دو سال که ایران نرفته‌بودم. مامان‌جون مرده‌بود، پشت‌بندش آقاجون دق کرده‌بود و برای من همه‌ی این‌ها خبرهایی بود که در هپروت می‌شنیدم. ماه‌های آخر بی آن‌که حواسم باشد شماره مامان‌جون را می‌گرفتم حال‌ش را بپرسم. حوالی عیدنوروز حالم دیگر خیلی بد شد. یک ماه تمام از اتاق‌م بیرون نرفتم. لابد می‌رفتم در حد خرید و گاهی دیدن یک آدم‌هایی، اما تصویری که در ذهنم مانده شب و روزهای بهم ریخته و آشفته است و زمانی که تنها پشتِ لپ‌تاپ می‌گذشته. یک ماه تمام فقط تایپ کردم. حدود دویست‌وپانزده صفحه شده از سفرهایی که هجده تا بیست‌وچهار سالگی دور ایران رفتم. لندن نبودم. یک‌جایی در خاطراتم می‌چرخیدم. یک روز متوجه شدم که اگر بمانم انگار به یک توهم مسخره‌ای تن داده‌ام که برایش نقطه‌ی پایانی وجود ندارد. توهمی که باعث شده فاصله‌ی  لندن تا تهران حالا برایم یک دره‌ای بشود که از وحشتِ سقوط به آن، بر لبه‌هایش راه می‌روم و خیال می‌کنم دارم دور می‌شوم در حالی که همان‌جا مانده‌ام و فقط خاک زیر پایم هر لحظه سست‌تر می‌شود.
 
اول از همه به صاحبخانه‌ام گفتم. به صورتم خیره شد و فهمیدم دارد می‌سنجد چه‌قدر حرفم جدی بوده. وقتی فهمید انگار شوخی ندارم رویش را کرد آن طرف و رفت. از همان روز هر لحظه رفتارش با من سرد و سردتر شد تا یک ماه بعد، دو شب مانده به رفتنم که زیر قول‌ش زد و نیمه شب از خانه بیرونم کرد. در آن یک ماه که برنامه‌ریزی‌ می‌کردم و با این و آن مشورت می‌کردم، خیلی‌ها، به خصوص آن‌هایی که سال‌ها لندن زندگی کرده‌بودند می‌گفتند که این رویایشان بوده و خوشحالی همراه با حسادت‌شان را ابراز می‌کردند که حالا کسی دیگر دارد رویایشان را عملی می‌کند. چند نفری باورشان نمی‌شد. فکر می‌کردند که خیلی کار غیرممکنی است و خیلی خطرها دارد. چند نفر هم پرسیدند که مگر من خلم و مگر پرواز نمی‌توانم بکنم. 
 
برای من اما این یک رویا بود. از آن رویاها که همیشه همه‌جا با من است. اگر هر اتفاقی زندگی‌ام را به گه بکشد، اگر تمام ایده‌هایم شکست بخورند، اگر بدترین چیزهایی که نمی‌خواهم تصور کنم برایم رخ دهد، انگار یک راه نجات برای من همیشه باز است. بیش از آن‌که خودکشی برایم راه آخر باشد، سفر راهِ همیشه بازی است به همه‌جا، به ناکجا. پیش از آن‌که در آن اتاق و با آن حجمِ نوستالژی و افسردگی که باعث شد یک ماه تمام در خاطراتم غوطه بخورم و از مکان و زمان پرت شوم به جایی در گذشته‌ای که پیوسته عقب و جلو می‌شد، کارم به جاهای باریک بکشد، می‌داسنتم باید بروم. باید تنِ لشم را بردارم و بزنم به جاده. باید منظره‌های تازه ببینم که یادم بیاید دنیا چه تنوع بی‌نظیری دارد. باید خودم را در معرض کوه و دریا و آسمان قرار دهم که حالی‌ام شود چه کوچکم. که با همه‌ی دردهایم ممکن است با موج بعدی زیر آب بروم و دیگر بیرون نیایم و همه چیز تمام شود. فقط می‌دانستم باید بروم.
 
لندن به تهران که کمتر از یک ماه طول کشید و هر روز یادداشتی از اتفاق‌هایش در ستونی در روزنامه‌ی شرق چاپ می‌شد. تجربه‌ی فوق‌العاده‌ای که با کمک رفقای خوبم مصطفی کریمی، پوریا سوری و پژمان موسوی برایم ممکن شد. سفری که مسیر زندگی‌ام را از خیلی نظرها تغییر داد، و شورِ دیوانه‌بازی‌های تازه‌ای را در سرم انداخت، دقیقا یک سال پیش شروع شد. وقتی بعد از دوماه‌ونیم ماندن در ایران بلاخره فکر کردم هنوز کارهایی در لندن برای انجام دادن دارم و دوباره انگیزه داشتم برگردم، نشستم در هواپیما و این بار مسیری را پریدم که حالا خیلی برایم معنی‌های تازه داشت. بیشتر داستان‌های نشینده و تجربه نشده‌اش هیجان‌زده‌ام می‌کرد. اولین چیزی که وقتی نشستم در هواپیما به ذهنم رسید این بود که مسیر بعدی را انتخاب کنم. برای چند ماه به سرزمین ماورالنهر فکر می‌کردم، اما به دلایلی تصمیم گرفتم دوباره لندن تا تهران را طی کنم. این بار سفری که حدود ده ماه دیگر خواهم رفت و این روزها سخت مشغول برنامه ریزی‌هایش هستم، سفری است که از لندن شروع می‌شود، از فرانسه و اسپانیا می‌گذرد و از شمال افریقا به ایران نزدیک می‌شود. می‌گویم نزدیک می‌شود چون اصلا نمی‌دانم آخرش چه‌طور خودم را به ایران خواهم رساند. راستش نمی‌خواهم بدانم. از هر طرف که روی نقشه به ایران نزدیک می‌شوم، جز باریکه مرز مشترک با ترکیه، خبر جنگ و شرایط ناپایدار مانعم می‌شود. اما نمی‌خواهم اسیر کلیشه‌های رسانه‌ها شوم. می‌خواهم تا جای ممکن مسیرهای ناممکن را امتحان کنم. شاید هم آخر سر از ترکیه و مرز بازرگان سردرآوردم! 
 
در این مدت خیلی‌ها درباره سفرنامه ازم سوال کرده‌اند و همه‌اش همه را به آینده حواله داده‌ام. بابت بی‌حوصلگی برای پیدا کردنِ لینک نوشته‌ها معذرت می‌خوام. اما دلیل مهم‌ترم برای بی‌انگیزگی این بود که کتاب سفر دارد کم‌کم جمع‌وجور می‌شود. بلاخره کتاب دارد به یک جاهایی می‌رسد. به خودم قول داده‌ام که تا آذرماه که باز در ایران هستم متن نهایی شده‌باشد که بسپارم‌ش به دست ناشر و آرزویم این است که در نمایشگاه کتاب سال بعد، در تهران روی پیشخوان کتابفروشی‌ها باشد! 
 
  لینک به گزارش‌ها:
magiran.com/n2777358
magiran.com/n2779237
magiran.com/n2780147
magiran.com/n2780900
magiran.com/n2783515
magiran.com/n2784862
magiran.com/n2786875
magiran.com/n2789754
متاسفانه فقط همین‌ها را آنلاین پیدا کردم
از اولین وبلاگی که راه انداختم حدود شش سال می‌گذرد. در این مدت همیشه دلم می‌خواسته یک "جا"یی برای خودم در فضای مجازی داشته‌باشم که بنویسم و چند بار هم ایده‌های مختلفی را امتحان کرده‌ام که حال و حوصله‌ام برای پیگیری‌ِ هیچ کدام‌شان دوام نیاورده. دو تا سوال همیشه ذهنم را به خودش مشغول کرده و ناتوانی‌ام برای جواب دادن به آن‌ها هر روز داشتنِ بلاگ را عقب انداخته. یکی این‌که آیا باید یک وبلاگِ تخصصی باشد و به دغدغه‌های حرفه‌ایم در آن بپردازم یا نه باید از جنسِ همین  نوشته‌هایی که توی دفترم هر روز و شب می‌نویسم  باشد. مشکلم برای جواب دادن به این سوال این است که نمی‌توانم خطی بینِ این دغدغه‌ها بکشم. راستش اصلا اعتقادی به این ندارم که این دو تا از هم قابل تفکیک باشند. اما از طرفی برای مخاطب احساسِ مسئولیت می‌کنم که اگر دارم به بهانه‌ی خواندنِ نوشته‌های مربوط به کار او را این‌جا می‌کشانم، شاید درست نباشد که خیلی به مسائل شخصی‌ بپردازم. سوالِ دوم که در چهار سالِ اخیر با آن کلنجار رفته‌ام و بیشتر و بیشتر جواب‌ش را نمی‌دانسته‌ام زبانِ وبلاگ بوده که آیا باید فارسی بنویسم یا به انگلیسی. تا می‌آیم به وبلاگ فکر کنم ان‌قدر این دو سوال و حاشیه‌هایشان ذهنم را درگیر می‌کند که بی‌خیال می‌شوم و می‌گذارم بعدتر تصمیم‌ِ کُبرا را بگیرم. 
از این وضعیت خسته شده‌ام. یعنی هی‌وهی وبلاگ‌های خواندنی و جالب می‌بینم و دلم یک گوشه برای خودم می‌خواهد که مُفصل بنویسم. پُست‌های طولانی را نمی‌خواهم در فضای فیس‌بوک منتشر کنم. یعنی می‌شود ها اما نمی‌شود از مخاطبی که دارد با سرعتِ نور همه‌ی اتفاق‌های جهان را مرور می‌کند و لایک‌زنان و معلق‌زنان نیوزفیدش را زیرورو می‌کند انتظار داشت حوصله کند با تأمل نوشته‌ای را بخواند. این بار وبلاگم را با این ایده که فضایی است برای حیاتِ مجازی، خانه‌ای است برای کِش آمدن‌های مُفصلی که فیس‌بوک و فضاهای دیگر امکان‌ش را نمی‌دهند راه می‌اندازم. نمی‌دانم باز چند روز طول خواهد کشید تا از ادامه‌ی کار منصرف  شوم یا این‌که مثلِ نوشتن دردفتر که حالا تقریبا یبست سال است به عادت تبدیل شده با من خواهد ماند.
چندبار این جمله را که "این‌جا از این به بعد نوشته‌هایی را پیدا خواهید کرد که..." شروع کردم و دیدم اصلا نمی‌خواهم این‌بار بدانم چه بلایی سرِ این فضا می‌آید و می‌خواهم در ذهنِ خودم و مخاطب انتظاری ایجاد کنم. یک تنِ مجازی می‌خواهم که با من رُشد کند ، بالا و پایین داشته‌باشد و در عینِ حال از احوالِ جذابِ طوفان‌زده‌ی فیس‌بوک که همه اتفاق‌ها  با هم قاطی می‌شوند و از زیروروی هم می‌گذرند، فاصله داشته باشد. 
این‌جا کِش خواهم آمد. این تنها توضیحِ این بلاگِ نورسیده است به گمانم