۱۳۹۳ خرداد ۱۰, شنبه

زنگ می‌زنم به خاله فلانی که حال‌ش را بپرسم. صدایش گرفته و تودماغی است. می‌پرسم سرما خورده، می‌گوید از همین ویروس‌های افغانی است. انگار سیلی خوابانده‌باشد توی گوشم. می‌گویم حالا مریضی است دیگر، ویروس‌ها از هر جایی می‌آیند و هر جایی می‌روند. اصرار دارد که نه، این را افغان‌ها آورده‌اند. می‌گویم که حالا از کجا می‌دانی مگر دکتر رفته‌ای، جواب می‌دهد که نه، ولی این جور ویروس‌ها همیشه یا از عرق می‌آید یا از افغانستان. باز توضیح می‌دهم که آخر ویروسِ سرماخوردگی است دیگر، نیازی نیست اگر چیزی که نمی‌خواهیم‌ش آمده سراغ‌مان، حتما از جایی "دیگر" آمده باشد، حتما "دیگری" مقصرش باشد. کسی چه می‌داند، شاید اصلا این ویروس از بلوکِ پانزدهِ شهرک اکباتان سربرآورده. شاید در رختخوابِ من برای اولین بار به وجود آمده.
حوصله‌م در باغ سررفته، می‌خواهم بروم اطراف پیاده‌روی کنم. رومی‌کنم به جمع و می‌پرسم کسی می‌خواهد با من بیاید یا نه. عمو فلانی سریع سرش را برمی‌گرداند طرف‌م که عموجان تنها نروی ها. می‌خواهم بدانم چرا. می‌گوید این‌جاها امن نیست، خطرناک است. باز هم چرایش را می‌پرسم. می‌گوید این‌جا پر از افغانی است. کارگرهای افغانی یک‌وقت اذیت‌ت می‌کنند. می‌گویم مگر کارگر ایرانی نیست این‌جا؟ می‌گوید پُر است. می‌پرسم پس چرا برای آن‌که بگویی خطرناک است روی افغان بودنِ عده‌ای که این‌جا ساکن‌ند تاکید می‌کنی؟ دخترش که مشغولِ تماشای ماست می‌گوید که خب عادت‌مان است دیگر، این‌جوری می‌گوییم. با ناتوانی توضیح می‌دهم که آخر برای اثباتِ خطرناک بودنِ جایی نیاز به این داریم که "دیگران" آن‌جا باشند؟ یک ایرانی ممکن نیست آزارم بدهد یا به‌م تجاوز کند؟ انگار کتک خورده باشم، می‌گویم من و تو که ادعای‌مان می‌شود قرار است به عادت‌هایمان گیر بدهیم و وسواس‌مان را روی آن‌چه می‌گوییم بیشتر کنیم دیگر، نه؟
توی رستوران نشسته‌ایم و هیچ‌کدام هم‌دیگر را نمی‌شناسیم. پسری که بغل دستم نشسته سرِ صحبت را باز می‌کند. می‌پرسد کجایی هستم. در سه سالِ گذشته ان‌قدر از واکنش‌های دیگران به این سوال رنج کشیده‌ام که گاهی که حال‌وحوصله‌ی بحث و توضیح ندارم، از زیرِ جواب دادن درمی‌روم و می‌گویم مریخ. این یکی هم‌کلاسی‌ام است و قرار است زیاد ببینم‌ش. راهِ دررویی ندارم. می‌گویم ایرانی. چشم‌هایش گرد می‌شود و "اوه"ی می‌گوید که توی دلم می‌گویم ای بابا، شروع شد. یک راست می‌رود توی شکم‌م: اوضاع ایران خیلی خراب است، نه؟ می‌خواهد بداند که راست است که ما زن‌ها را در خانه زندانی می‌کنند و کتک می‌زنند یا نه. برایش توضیح می‌دهم که به گمانم باید دایره‌ی چیزهایی که می‌خواند/می‌بیند را کمی وسیع‌تر کند که از این تصویرِ کلیشه‌ی دروغیِ رسانه از زنِ ایرانی خلاص شود و من یکی حوصله ندارم برایش همه چیز را توضیح بدهم چون خسته‌ام. ول کن نیست. بحث را می‌کشاند به تروریسم و مسائل هسته‌ای. پیش از آن‌که شام از گلویم پایین برود، من یک زنِ سرکوب‌شده‌ی بدبختم که به دامنِ غرب پناه آورده‌ام تا سنگسار نشوم. می‌گویم حالا این‌ها که هیچ، در حدِ حرف است، تو می‌زنی و من گوش می‌کنم. یک بار که دنبالِ خانه می‌گردم باید بیایی با من و واکنشِ آژانسی‌ها را وقتی می‌گویم ایرانی‌ام و دانشجو ببینی. خیلی جاها و موقعیت‌های دیگر هم هست که باید نشان‌ش دهم. نشان‌ش دهم که چه شود؟ که باور کند حواسم هست ایرانی‌ام و از جایی "دیگر" آمده‌ام. که همیشه ممکن است خطری علیه اگر نه امنیتِ زندگی‌اش، که هویتِ اصیل‌ و یگانه‌ش باشم.
دخترک کم‌توانِ ذهنی بی‌گناهی جایی مورد تجاوز قرار گرفته. ویرانی و نا‌امنیِ ناشی از ابراز خشمِ دست‌کم بخشی از جامعه‌ی روستای نظام‌آباد قزوین، دامن خانواده‌های بی‌گناه و وحشت‌زده‌ی افغان را می‌گیرد. "دیگری" همیشه مقصر است. همیشه باید باشد که مقصر باشد. همیشه خطر و زشتی و بدبختی از جانبِ او می‌آید. کوتاه‌ترین دیوار است که جامعه بتواند هر وقت لازم است خودش را رویش خالی کند. "دیگری" چه جامعه‌ی افغانِ ایران‌نشین باشد، چه مهاجرِ نیجریه‌ای بریتانیا، چه عربِ ساکنِ امریکا، همیشه مظنون است و انگشتِ اتهام سویش نشانه رفته. زندگی در لندن اگر هیچ چیز به من نداده‌باشد، دستِ‌کم من را در موقعیتِ آسیب‌پذیرِ "دیگری" قرار داده که تجربه‌ش را با هیچ چیز عوض نمی‌کنم. تجربه‌ای که دست‌کم وقتی خاله فلانی می‌گوید ویروس‌ش از افغانستان آمده، حرف‌ش جای آن‌که برایم عادی جلوه کند، خونم را به جوش می‌آورد، در گلویم گره می‌خورد و بر چانه‌ام چین می‌اندازد.