از درِ حمام آمدم بیرون. یک هیجانی در تمامِ بدنم وول میخورد و منتظر بودم واکنشِ اولین نفر را ببینم. مامان یک جیغِ کوتاهِ نصفهنیمهای زد و چشمهاش شروع کردند به گرد و گردتر شدن. با یک لبخندِ پتوپهنی که ردیفِ نه چندان مُنظمِ دندانهایم را بیرون میریخت دنبالِ تاییدش میگشتم. پرسیدم که به نظرش خیلی خوب شده یا نه. چشمهای گرد شدهاش را ذره ذره یک پرده اشک پوشاند. گفتم مامان چیزی نشده، بیخیال. باورم نمیشد انقدر جدی گرفته باشد. با چانهی چروک خورده توضیح داد که من باید بروم پیش روانپزشک و این کارها عادی نیست. حتما باید مشاوری چیزی من را ببیند و راهنماییام کند. خیال کردهبود دیوانه شدهام. شانزده سالم بود.
بچه که بودم آقاحمید موهایم را کوتاه میکرد. یک سلمانیِ مردانه بود در بلوک C2 فاز یکِ شهرک اکباتان. تا وقتی که دیگر انقدری قد کشیدم و سینههایم درآمد که دیگر نمیشد بروم. یعنی میرفتم همه مُعذب میشدند. آقاحمید هم توضیح میداد که نمیتواند، نمیشود.
آخرین باری که برای مو کوتاه کردن به آرایشگاهِ زنانه رفتم ، همان اولین بارها بود. یعنی از آن روزی که انبوهِ موهای چیده را لای پلاستیک پیچیدم و زیرِ آشغالهای سطلِ حمام پنهاناش کردم، قیچی را زیرِ شیرِ آب گرفتم و چند بار بازوبسته کردم تا موهای ریزِ ریز از لای تیغههایش شسته شود و انگشتهایم را با لذتِ بینظیری لای موهای کوتاه و بلندِ تازه چیدهام فروبُردم، دیگر دلم نیامد این لذت را نصیبِ کسی دیگر بکنم.
طرف عاشقِ موهایم شدهبود. یعنی همهاش میگفت. وقتی یک روز بعد از هفتماه برای همیشه رفت، رفتم جلوی آینه و احساس کردم از کلهام آویزان است. یعنی هر جا خودم را میدیدم انگار گرفتهبود از موهایم چنگ انداخته بود و تاب میخورد و باشعف داد میزد که موهایم را دوست دارد. قیچی را آوردم. جلوی موهایم را تا ته چیدم. دستهی مو را که میانداختم در سطلِ آشغال با خودم گفتم تمام شد. حالا موهایم مالِ خودم است. یک شکلِ جدیدی شدهبودم. یک شکلی که هرگز ندیدهبود.
ده روزی میشد که هربار با مامانوبابا پای اسکایپ ویدئو میکردم، کلاه سرم بود. مامان نگران شدهبود که هوا باید گرم باشد و تو باید مریضیات جدی باشد که هنوز کلاه به سر ماندهای. برایش توضیح میدادم که سینوسهایم چرک کرده و اگر کلاه را بردارم خیلی اوضاعم بیریخت میشود. یک روز پای اسکایپ هر دویشان یک جوری تکیه دادهبودند به صندلیهایشان، دستبهسینه. مامان گفت خب حالا کلاهت را بردار ببینیم. گفتم هنوز مریضم و حرفم تمام نشده بابا پوزخند زد که خب حالا یک لحظه بردار ببینیم چهطور شده، بهات میآید یا نه. بعد هم مامان تعریف کرد که فلانی آمده گفته صبا هم که کچل کرد! مامان جواب داده که نه، حتما کوتاه کرده، طرف هم گفته نه! کچل کرده. توی فیس بوک دیدم. کلاه را برداشتم. یازده سال کافی بود که عادت کنند صبا هر غلطی بخواهد با موهایش میکند. با این حال هردویشان یکم وارفتند. بابا گفت که موی بلند بیشتر بهات میآمد. برایش گفتم که چهطور به نظرِ اغلبِ دخترها این کار خیلی شجاعانه بوده، و پسرها اغلب غبطهی "آن موها" را میخوردند. این وسط یک دستهی جالبی کشف شدند. یکی از اولینهایشان، یکی از دوستانِ پسرم بود که برگشت گفت حالا دیگر "پِسی مِسیها" نمیآیند سراغات. کمکم از اینور و آنور نظرهای درخشانِ این شکلی گرفتم. یک عدهای بودند که میخواستند بفهمانند تراشیدنِ سر برای زنها تلاش برای از بین بُردنِ زنانگی است و مردها چهقدر کمتر حالا بهات توجه میکنند. من هم برایشان توضیح میدادم که به تُخمام و اگر کسی محضِ چهارتا سیخِ روی سرم خواست بیاید طرفم، اصلا از همان طرفی که دارد میرود برود.
حالا که موهایم آن فازِ تُخمیِ لنگدرهوای نه-کوتاه-نه-بُلند را رد کرده و عکسهای تازه را برای فروکش کردنِ عقدههایم رو کردهام، یک سری نظراتِ تازهای را دارم میگیرم که همینها که روی گردانده بودند حالا چهقدر راضیترند. امروز توی آینه خودم را نگاه میکردم و فکر کردم که هرچه بیشتر از این نظرها بشنوم، دستم راحتتر به قیچی میرود. حیف که دیگر کسی هیجانزده نمیشود و برایش تازگی ندارد هر بلایی سرِ این موها بیاورم. فعلا البته زود است. تازه دارم لذتِ پُشتِ گوش دادن و دُمِ اسبی بستن را بعد از یک سال میبرم. دلم فعلا میخواهد که انقدر موهایم بُلند شود که زیرش قایم شوم.
بچه که بودم آقاحمید موهایم را کوتاه میکرد. یک سلمانیِ مردانه بود در بلوک C2 فاز یکِ شهرک اکباتان. تا وقتی که دیگر انقدری قد کشیدم و سینههایم درآمد که دیگر نمیشد بروم. یعنی میرفتم همه مُعذب میشدند. آقاحمید هم توضیح میداد که نمیتواند، نمیشود.
آخرین باری که برای مو کوتاه کردن به آرایشگاهِ زنانه رفتم ، همان اولین بارها بود. یعنی از آن روزی که انبوهِ موهای چیده را لای پلاستیک پیچیدم و زیرِ آشغالهای سطلِ حمام پنهاناش کردم، قیچی را زیرِ شیرِ آب گرفتم و چند بار بازوبسته کردم تا موهای ریزِ ریز از لای تیغههایش شسته شود و انگشتهایم را با لذتِ بینظیری لای موهای کوتاه و بلندِ تازه چیدهام فروبُردم، دیگر دلم نیامد این لذت را نصیبِ کسی دیگر بکنم.
طرف عاشقِ موهایم شدهبود. یعنی همهاش میگفت. وقتی یک روز بعد از هفتماه برای همیشه رفت، رفتم جلوی آینه و احساس کردم از کلهام آویزان است. یعنی هر جا خودم را میدیدم انگار گرفتهبود از موهایم چنگ انداخته بود و تاب میخورد و باشعف داد میزد که موهایم را دوست دارد. قیچی را آوردم. جلوی موهایم را تا ته چیدم. دستهی مو را که میانداختم در سطلِ آشغال با خودم گفتم تمام شد. حالا موهایم مالِ خودم است. یک شکلِ جدیدی شدهبودم. یک شکلی که هرگز ندیدهبود.
ده روزی میشد که هربار با مامانوبابا پای اسکایپ ویدئو میکردم، کلاه سرم بود. مامان نگران شدهبود که هوا باید گرم باشد و تو باید مریضیات جدی باشد که هنوز کلاه به سر ماندهای. برایش توضیح میدادم که سینوسهایم چرک کرده و اگر کلاه را بردارم خیلی اوضاعم بیریخت میشود. یک روز پای اسکایپ هر دویشان یک جوری تکیه دادهبودند به صندلیهایشان، دستبهسینه. مامان گفت خب حالا کلاهت را بردار ببینیم. گفتم هنوز مریضم و حرفم تمام نشده بابا پوزخند زد که خب حالا یک لحظه بردار ببینیم چهطور شده، بهات میآید یا نه. بعد هم مامان تعریف کرد که فلانی آمده گفته صبا هم که کچل کرد! مامان جواب داده که نه، حتما کوتاه کرده، طرف هم گفته نه! کچل کرده. توی فیس بوک دیدم. کلاه را برداشتم. یازده سال کافی بود که عادت کنند صبا هر غلطی بخواهد با موهایش میکند. با این حال هردویشان یکم وارفتند. بابا گفت که موی بلند بیشتر بهات میآمد. برایش گفتم که چهطور به نظرِ اغلبِ دخترها این کار خیلی شجاعانه بوده، و پسرها اغلب غبطهی "آن موها" را میخوردند. این وسط یک دستهی جالبی کشف شدند. یکی از اولینهایشان، یکی از دوستانِ پسرم بود که برگشت گفت حالا دیگر "پِسی مِسیها" نمیآیند سراغات. کمکم از اینور و آنور نظرهای درخشانِ این شکلی گرفتم. یک عدهای بودند که میخواستند بفهمانند تراشیدنِ سر برای زنها تلاش برای از بین بُردنِ زنانگی است و مردها چهقدر کمتر حالا بهات توجه میکنند. من هم برایشان توضیح میدادم که به تُخمام و اگر کسی محضِ چهارتا سیخِ روی سرم خواست بیاید طرفم، اصلا از همان طرفی که دارد میرود برود.
حالا که موهایم آن فازِ تُخمیِ لنگدرهوای نه-کوتاه-نه-بُلند را رد کرده و عکسهای تازه را برای فروکش کردنِ عقدههایم رو کردهام، یک سری نظراتِ تازهای را دارم میگیرم که همینها که روی گردانده بودند حالا چهقدر راضیترند. امروز توی آینه خودم را نگاه میکردم و فکر کردم که هرچه بیشتر از این نظرها بشنوم، دستم راحتتر به قیچی میرود. حیف که دیگر کسی هیجانزده نمیشود و برایش تازگی ندارد هر بلایی سرِ این موها بیاورم. فعلا البته زود است. تازه دارم لذتِ پُشتِ گوش دادن و دُمِ اسبی بستن را بعد از یک سال میبرم. دلم فعلا میخواهد که انقدر موهایم بُلند شود که زیرش قایم شوم.