۱۳۹۲ اسفند ۲۶, دوشنبه

از درِ حمام آمدم بیرون. یک هیجانی در تمامِ بدنم وول می‌خورد و منتظر بودم واکنشِ اولین نفر را ببینم. مامان یک جیغِ کوتاهِ نصفه‌نیمه‌ای زد و چشم‌هاش شروع کردند به گرد و گردتر شدن. با یک لبخندِ پت‌وپهنی که ردیفِ نه چندان مُنظمِ دندان‌هایم را بیرون می‌ریخت دنبالِ تاییدش می‌گشتم. پرسیدم که به نظرش خیلی خوب شده یا نه. چشم‌های گرد شده‌اش را ذره ذره یک پرده اشک پوشاند. گفتم مامان چیزی نشده، بی‌خیال. باورم نمی‌شد ان‌قدر جدی گرفته باشد. با چانه‌ی چروک خورده توضیح داد که من باید بروم پیش روانپزشک و این کارها عادی نیست. حتما باید مشاوری چیزی من را ببیند و راهنمایی‌ام کند. خیال کرده‌بود دیوانه شده‌ام. شانزده سالم بود.
بچه که بودم آقاحمید موهایم را کوتاه می‌کرد. یک سلمانیِ مردانه بود در بلوک C2 فاز یکِ شهرک اکباتان. تا وقتی که دیگر انقدری قد کشیدم و سینه‌هایم درآمد که دیگر نمی‌شد بروم. یعنی می‌رفتم همه مُعذب می‌شدند. آقاحمید هم توضیح می‌داد که نمی‌تواند، نمی‌‌شود. 
آخرین باری که برای مو کوتاه کردن به آرایشگاهِ زنانه رفتم ، همان اولین بارها بود. یعنی از آن روزی که انبوهِ موهای چیده را لای پلاستیک پیچیدم و زیرِ آشغال‌های سطلِ حمام پنهان‌اش کردم، قیچی را زیرِ شیرِ آب گرفتم و چند بار بازوبسته کردم تا موهای ریزِ ریز از لای تیغه‌هایش شسته شود و انگشت‌هایم را با لذتِ بی‌نظیری لای موهای کوتاه و بلندِ تازه چیده‌ام فروبُردم، دیگر دلم نیامد این لذت را نصیبِ کسی دیگر بکنم. 
طرف عاشقِ موهایم شده‌بود. یعنی همه‌اش می‌گفت. وقتی یک روز بعد از هفت‌ماه برای همیشه رفت، رفتم جلوی آینه و احساس کردم از کله‌ام آویزان است. یعنی هر جا خودم را می‌دیدم انگار گرفته‌بود از موهایم چنگ انداخته بود و تاب می‌خورد و باشعف داد می‌زد که موهایم را دوست دارد. قیچی را آوردم. جلوی موهایم را تا ته چیدم. دسته‌ی مو را که می‌انداختم در سطلِ آشغال با خودم گفتم تمام شد. حالا موهایم مالِ خودم است. یک شکلِ جدیدی شده‌بودم. یک شکلی که هرگز ندیده‌بود. 
ده روزی می‌شد که هربار با مامان‌وبابا پای اسکایپ ویدئو می‌کردم، کلاه سرم بود. مامان نگران شده‌بود که هوا باید گرم باشد و تو باید مریضی‌ات جدی باشد که هنوز کلاه به سر مانده‌ای. برایش توضیح می‌دادم که سینوس‌هایم چرک کرده و اگر کلاه را بردارم خیلی اوضاعم بی‌ریخت می‌شود. یک روز پای اسکایپ هر دویشان یک جوری تکیه داده‌بودند به صندلی‌هایشان، دست‌به‌سینه. مامان گفت خب حالا کلاهت را بردار ببینیم. گفتم هنوز مریضم و حرفم تمام نشده بابا پوزخند زد که خب حالا یک لحظه بردار ببینیم چه‌طور شده، به‌ات می‌آید یا نه. بعد هم مامان تعریف کرد که فلانی آمده گفته صبا هم که کچل کرد! مامان جواب داده که نه، حتما کوتاه کرده، طرف هم گفته نه! کچل کرده. توی فیس بوک دیدم. کلاه را برداشتم. یازده سال کافی بود که عادت کنند صبا هر غلطی بخواهد با موهایش می‌کند. با این حال هردویشان یکم وارفتند. بابا گفت که موی بلند بیشتر به‌ات می‌آمد. برایش گفتم که چه‌طور به نظرِ اغلبِ دخترها این‌ کار خیلی شجاعانه بوده، و پسرها اغلب غبطه‌ی "آن موها" را می‌خوردند. این وسط یک دسته‌ی جالبی کشف شدند. یکی‌ از اولین‌هایشان، یکی از دوستانِ پسرم بود که برگشت گفت حالا دیگر "پِسی مِسی‌ها" نمی‌آیند سراغ‌ات. کم‌کم از این‌ور و آن‌ور نظرهای درخشانِ این شکلی گرفتم. یک عده‌ای بودند که می‌خواستند بفهمانند تراشیدنِ سر برای زن‌ها تلاش برای از بین بُردنِ زنانگی است و مردها چه‌قدر کم‌تر حالا به‌ات توجه می‌کنند. من هم برایشان توضیح می‌دادم که به تُخم‌ام و اگر کسی محضِ چهارتا سیخِ روی سرم خواست بیاید طرفم، اصلا از همان طرفی که دارد می‌رود برود. 
حالا که موهایم آن فازِ تُخمیِ لنگ‌درهوای نه-کوتاه-نه-بُلند را رد کرده و عکس‌های تازه را برای فروکش کردنِ عقده‌هایم رو کرده‌ام، یک سری نظراتِ تازه‌ای را دارم می‌گیرم که همین‌ها که روی گردانده بودند حالا چه‌قدر راضی‌ترند. امروز توی آینه خودم را نگاه می‌کردم و فکر کردم که هرچه بیشتر از این نظرها بشنوم، دستم راحت‌تر به قیچی می‌رود. حیف که دیگر کسی هیجان‌زده نمی‌شود و برایش تازگی ندارد هر بلایی سرِ این موها بیاورم. فعلا البته زود است. تازه دارم لذتِ پُشتِ گوش دادن و دُمِ اسبی بستن را بعد از یک سال می‌برم. دلم فعلا می‌خواهد که ان‌قدر موهایم بُلند شود که زیرش قایم شوم.

۱۳۹۲ اسفند ۲۰, سه‌شنبه

از مرزِ بریتانیای کبیر و فرانسه تو تونل رد شدم. یکی گذرنامه‌ی ایرانی‌ام رو مُهر کرد و پام رو رسما گذاشتم تو خاکِ منطقه‌ی شنگن.
مرزِ فرانسه و ایتالیا رو در حالی که دهنم نیمه‌باز مونده بود و گردنِ خُشک شده‌ام کجکی سرم رو به شیشه تکیه داده بود با چشم‌هایی که هی هم می‌رفت رد کردم. کسی حتا نپرسید این جنازه‌ی خوابالو که رو صندلی عقب نشسته و الانه که وسطِ خواب و بیداری آب دهن‌اش هم جاری شه کیه.
ایتالیا تا یونان رو شونزده ساعت تو کشتی بودم، رو آب یه جایی این به اون یکی تبدیل شده بود، وقتی من رو خواب بُرده بود.
نصفه شب از اتوبوس پیاده شدم، گذرنامه‌ای رو به یه آقایی دادم و مُهر زد و ترکیه این‌طوری شروع شد.

عبور از مرزِ ایران دوازده ساعت طول کشید.
دوازده ساعت.

بیشترِ مسافرها مُشکلِ بار داشتند. خرید کرده بودن و نمی‌توانستن راحت ببرناون طرف. هر کسی یک جوری سعی می‌کرد به دیگری کمک کنه. من اون وسط ترس برم داشته بود که حالا اگه بهم گیر بدن و اینا چی می شه؟ صبحِ روزِ قبل‌اش مامان زنگ زده بود که "نیا. من می‌آم ترکیه می‌بینمت. فلانی‌ها امروز ممنوع‌الخروج شده‌اند. نمی‌آی."
منم سرم رو انداختم پایین عین گاو و رفتم. 
اولین مُهر رو که خوردم، با ناباوری به یارو گفتم آقا الان من واقعا تو ایرانم؟ هی منتظر بودم یکی یهو بگه ای شیطون گیرت آوردیم. توهم زده بودم. 
سربازه خسته و داغون یه نگاهی کرد که یعنی آره دیگه. روان‌پریش! این‌جا ایرانه.
اومدم بیرون و زدم زیر گریه. یه خانومی اومد نشست کنارم به گریه کردن. یه پسری هم اومد اونم گریه کرد. بقیه هم هر کی من رو می‌دید دماغ‌اش سُرخ می‌شد. خانومه و پسره برام داستانِ آدمایی که نمی‌تونستن برگردن ایران رو تعریف کردن. بعد هم برام توضیح دادن که اون اصلیه که گیر و اینا می‌ده مونده هنوز.
خوانِ هفتم، یک کانکسِ فسقلی بود گوشه‌ی یه میدون وسطِ ناکجا. یعنی رسما جاده‌ی تبریز، از بازرگان که می‌رفت می‌رسید یهو به یه میدون! بعد گوشه‌اش یه کانکس بود که اون آقای ترسناک باید توش می‌بود. کمک‌راننده گذرنامه‌ها رو جمع کرد رفت. داده بود آقاهه دیده بود و برگشت. اومد از پله‌ها بالا، همون دمِ در چهار تا اسم رو صدا زد. دستام یخ زده‌بود (الانم که می‌نویسم سردم شده). صدای قلبم رو می‌شنیدم که داشت تو دهنم می‌زد. اسمِ من توشون نبود. پله‌ها رو رفت پایین. برگشتم عقبی‌ها رو نگاه کردم. یه لبخندِ مُرده‌ی زدم که یعنی دیدین؟ من نبودم. تموم شد. من تو ایرانم. یارو برگشت بالا، دوباره یه نگاهی انداخت و گفت این زواره‌ای کیه؟ اینم بیاد. 
گفتم خب. همینه دیگه. مامان گفت نرو. حالا دمت گرم. چیزی نمی‌شه. دوتا سواله. همین. 
یه کانکس بود. همین. گوشه‌ی یه میدون. خودم رو هُل دادم تا رسیدم. رفتم تو. یک مردِ لاغر با ظاهر تابلو نشسته بود پشت یک میز و چندتا صندلی هم توی اتاقک‌اش بود. نوبتِ من که شد یک برگه آچار از تو کِشوش درآورد. با خودم گفتم نه. امکان نداره که بخواد دستی بنویسه! کامپیوتر و اینا نداره یعنی؟ بعد شروع کرد. به نام خدا و ایناش رو نوشت و شروع کرد اطلاعاتِ شخصی‌ام رو پرسیدن. کجا درس می‌خونم و چی می‌خونم و همینا. یعنی یکم بیشتر، ولی همین. بعد هم گفت برو. تا برسم به صندلی‌ام، همه‌اش فکر می‌کردم که سرنوشتِ کاغذه چیه واقعا؟ الان یعنی اون بایگانی می‌‌شه؟ یا موقع نهار یارو ساندویچ‌اش رو می‌پیچه توش؟

ده ساعت طول کشید تا من از لحظه‌ای که توی ایران بودم واقعا حالیم بشه توی ایرانم.
دوباره که تو اتوبوس نشستیم، همه قیافه‌ها داغون و مثلِ کتک‌خورده‌ها بود. انگار یه دیوار بتنی رو با ناخن خراشیدیم تا رد شیم و بلاخره به مملکتِ گُل و بلبل وارد شیم. 
بیرون رفتن ازش هم همینه. داستان کمابیش مشابهه. یعنی پروسه‌ی ویزا گرفتن رو که همه می‌دونیم دیگه. آدم جون می‌ده تا یک برگِ کوفتی بگیره که بتونه به سرزمین‌های خارج و فرنگ دخول کنه. کُلا دوست دارن یک جوری ایران رو بگذارن تو یک جعبه‌ای دورش هم تا می‌تونن چندین و چند لایه چسبِ کارتن بزنن. یه جوری که آدم نفس‌اش بند بیاد بخواد بره بیرون یا بخواد بره تو.

بیشترِ دوستانِ نزدیکِ بیرون از ایرانم نمی‌تونن فعلا برگردن. 
بیشترِ آدمایی که دوست‌شون دارم ان‌قدر که تو این سال‌ها کِش اومدن تو این فاصله، که بلکه از اون مرزِ پُرنکبتِ قطور رد شن، یک‌جاهایی‌شون ان‌قدر نازک شده که گوشه‌ی انگشتِ آدم بگیره به‌اش پاره می‌شن. هربار که دارم برمی‌گردم، فقط یه آرزو دارم. دلم می‌خواد همه‌شون رو قورت بدم. یه جایی تو شکم‌ام، یه جایی که اون دستگاه‌های تخمیِ همه‌چیزیاب‌شون نتونه ردش رو بگیره قایم‌شون کنم. بعد که از مرزِ نکبتی رد شدم، برم یکی یکی درِ خونه‌هاشون، آروم بگیرم بیارم‌شون بیرون و بذارم‌شون درِ خونه‌هاشون. چی کار می‌خوان بکنن؟ می‌خوان مامان و باباشون رو مُحکم بغل کنن. یه جوری که چند ساله نکردن. یک جوری که نمی‌دونن باز کی می‌تونن بغل کنن. می‌خوان خواهر و برادراشون رو بگیرن فشار بدن، یه جوری که ریغ‌شون دربیاد. می‌خوان رفقای قدیمی‌شون رو ببینن، تو محله بچگی‌ و نوجوونی‌هاشون ان‌قدر راه برن و نعره بزنن که جون‌شون درآد. بعد هم عینِ خر گریه کنن. یه دلِ سیر گریه کنن. دل‌شون تنگ شده. دل‌شون عین سگ تنگ شده. همین. بعد هم چه بسا اصلا برگردن همون خارج سرِ خونه زندگی‌هاشون. شاید هم یه گوشه بمونن برا خودشون. آروم بگیرن.

یه موقع یکی باید این تبعیدهای اجباری رو بذاره وسطِ لیستِ اون جنایت‌های بشری دیگه‌‌ای که دهنِ آدم‌ها رو سرویس می‌کنه. کی حق داره درِ خونه‌ی کسی رو روش ببنده؟ 
دلم می‌خواد همه‌شون رو قورت بدم، قایم‌شون کنم یه جایی تو دلم و ببرم‌شون خونه‌هاشون. خودم حاضرم درِ تک‌تکِ خونه‌ها برم و باهاشون عینِ خر گریه کنم. عین خر. عینِ وقتی که تو اتاقِ انتظارِ مرزِ بازرگان نشسته بودم، گریه می‌کردم و یکی یکی آدما دماغ‌شون به فخ فخ می‌افتاد و اشک‌شون سرازیر می‌شد.

(دو هفته مونده به دخول به ایران، روزهای آخر اسفند)

۱۳۹۲ اسفند ۱۷, شنبه


پنج: یکی از زن‌های نزدیکِ فامیل، با خنده ازش می‌خواهد ٬ناز٬اش را نشان دهد. سرخ و سفید می‌شود و لای پاهایش داغ می شود و یادش می‌آید مامان گفته هرکس نازش فقط مالِ خودش است و کسی نباید ببیندش یا به‌اش دست بزند.
هفت: باید یک چیزهای تازه‌ای بپوشد و یک شکلِ تازه ای دیده شود. یک جوری که حالا راحت نمی‌تواند بدود. یعنی طول می‌کشد تا عادت کند. دورِ سرش را یک پارچه‌ گرفته تا موهایش دیده نشود. دست‌هایش از مُچ جدا می‌شود از ادامه‌ی درازای بازویش. هیجانِ مقنعه در چند روز جایش را به خشم می‌دهد.
هشت:‌خانُمِ کتابخانه او و دوست‌هایش را دعوا می‌کند که به پسرِ کارگرِ‌جوانی که دارد دیوارِ کتابخانه را رنگ می‌زند بلند و با خنده ٬خسته نباشید٬ گفته اند، بعد هم برایشان توضیح می‌دهد که باید مثل زمان پیغمبر انگشت‌شان را بگذارند زیر زبان‌شان وقتی با مردِ‌غریبه حرف می‌زنند.
نُه: در یک سالنِ بزرگ نشسته، روی سِن سه پسرِ جوان دارند با ریتم می‌خوانند و ادا درمی‌آورند که اگر کسی که پُشتِ در است جز پدر و عمو و دایی و برادر و پدربزرگ باشد، دُختری که می‌رود در را باز کند، باید چادر سرش کند. بازیگر می‌خواند ٬پسرخاله، پُشتِ دره، چادر کنم یا نکنم؟٬‌ دخترها،‌ همه با چادرهای سفید،‌ نشسته روی صندلی‌های سالن با هم داد می زنند ٬چادر بُکن، بُکن،‌ بُکن!٬ با چشم‌های گرد شده،‌ در ذهن‌اش با ناباوری تکرار می‌کند ٬پسرخاله؟٬
ده: کنار باجه‌ی تلفن با مامان و خواهرش ایستاده. چیزی از پشت مالیده می‌شود به باسن اش. تن‌اش مورمور می‌شود و از وحشت نمی تواند برگردد. مردی که پشت‌اش بوده از کنارش رد می‌شود، برمی‌گردد نگاه‌اش می کند که یعنی خودم بودم. دلم خواست.
یازده: دوستِ یک سال کوچک‌ترش از آلمان آمده که مدتی در خانه‌ی آن‌ها بماند. باید باربی بازی را تمام کنند و بروند بخوابند. یک نگاهی به او می‌کند که یعنی عقب‌مانده‌ای؟ بعد هم می‌گیرد لباسِ‌باربیِ‌زن و مرد را می‌کَنَد و می‌گذاردشان روی تخت. می‌گوید که باید به آن‌ها هم شب خوش بگذرد. تازه دست‌گیرش می‌شود که از روی شورت نمی‌شود. یعنی باید اساسی‌تر از دکتربازی باشد!
دوازده: خانم همسایه بعد از این‌که می‌پرسد چه درسی را دوست دارد،‌ با تعجب می‌گوید ٬فیزیک دوست داری و موهات رو هم که کوتاه کردی،‌ خب یهو بگو پسری دیگه!٬
سیزده: یک هفته‌ی کامل در رختخواب می‌ماند. دارد ازش خون می‌رود. مامان برایش در لفافه گفته که نباید زیاد تکان بخورد و شیطنت کند وقتی این طور می‌شود. از این به بعد قرار است ماهی یک هفته را در رختخواب بماند یعنی؟ با خودش فکر می‌کند این دیگر چه جورش است. یادش می‌افتد که زن‌ها موقع پریود حق خیلی کارها را ندارند و آدم نیستند انگار.
پانزده: ٬کس‌ات رو بخورم٬،‌ پسرِ‌جوانی که روی موتور نشسته از کنارش رد می‌شود و می‌گوید. تازه دارد حالی‌اش می‌شود که کُس برخلافِ ناز یک چیزی است که همه‌ی مردها انگار حق دارند در فضای عمومی درباره‌اش حرف بزنند و نظر بدهند. انگار هربار یکی گرفته به زور وسطِ خیابان لخت‌اش کرده و بعد هم هُل‌اش داده و دررفته.
شانزده: همان دوستِ‌ یک سال کوچک‌ترش که دوباره از آلمان آمده برایش تعریف می‌کند که رفته دُکتر و دُکتر گفته لابد ایرادی دارد که هنوز باکره‌ است و این‌که آیا از هیچ کدام از هم‌کلاسی‌هایش خوشش نمی‌آید؟
هفده: برای اولین بار می‌گذارد پسری به سینه‌هایش دست بزند. باقی هنوز مالِ خودش است. همه می‌گویند دختر باید مُراقب باشد گول نخورد،‌ چون پسرها از دُختری که راحت به دست بیاید، راحت می‌گذرند. ولش می‌کنند می‌روند. باید حواس‌اش را جمع کند.
هجده:‌ حالش از همه‌ی مزخرفاتِ‌ دیگران به‌هم می‌خورد. خسته شده که بخواهد فکر کند پسرها این وسط چیزی گیرشان می‌آید و دخترها همه چیزشان را از دست می‌دهند و آینده‌شان را نابود می‌کنند. برای خودش زمانی تعیین کرده که از شرِ‌ این ماجرا خلاص شود. تا پایانِ هجده باید تمام شده باشد. باید تن‌اش مالِ خودش شود. هیچ کس حق ندارد بگوید او باید چه کند. می‌خواهد با کسی بخوابد،‌ می‌خوابد: عینِ پسرها. هجده تمام نشده که می‌فهمد تنها اتفاقی که افتاده این است که یک تکه پوست دیگر سرِ جایش نیست. به همین سادگی.
نوزده:‌ دانشگاه می‌رود و کار می‌کند. تازه دارد دستگیرش می‌شود که آن بیرون،‌ در جامعه،‌ وضع چه‌طور است. که قانون چه‌طور به هر شکلی که بتواند هر حقی را از زن‌ها می‌گیرد و افسارش را دستِ صاحب‌اش می‌دهد؛ گیرم پدر باشد یا شوهر. زن قانونا نصفِ مرد است. این تازه قانون است که یک جورهایی انگار دارد از همان نصف و نیمه حمایت می‌کند.
بیست:‌ با خواهرش می‌رود دنبالِ‌ خانه می‌گردد. رویای استقلال دیوانه‌اش کرده. مردهای آژانس‌های املاک جوری نگاه‌اش می‌کنند که انگار برای کار دیگری آمده. زنِ‌ تنها و مستقل، تصویری نیست که خیلی‌ها از تماشایش لذت ببرند.
بیست‌وسه: ٬ازدواج کردی؟٬
٬نه.٬
دکتر از بالای شیشه‌ی عینک یک نگاهِ‌ طولانی می‌کند و می‌گوید
٬‌متاسفم. من نمی‌تونم کاری کنم. یعنی تو بیمارستان که نمی‌تونی سقط کنی.٬
سر از اتاقی روی پشتِ بام درمی‌آورد. بدونِ بی‌هوشیِ‌ کامل. از نعره‌های خودش از هوش می‌رود.
بیست‌وچهار: ٬موسوی، رهنورد، تساویِ زن و مرد٬ فریاد می‌زند و لذت می‌برد که خیابان حالا مال‌ او هم هست. دستِکم برای چند ساعت. یک آدم است. یک نفر. یک نفر از سه میلیون نفرِ دیگر. کسی هم کاری ندارد به بالاتنه و پایین تنه‌اش.
بیست‌وهشت:‌ یکی یک‌جایی پُشتِ‌ سرش گفته آشغالِ فمینیست. اول به‌اش برمی‌خورد و دلش می‌گیرد که چرا کسی توهین کرده. بعد لبخند می‌زند. خوش‌اش می‌آید. از آشغالش که بگذرد،‌ چه تعریفِ بهتری می‌شد گیرش بیاید؟ آن‌هم وقتی که هنوز خودش این اصطلاح را درباره خودش به کار نبرده. اگر با تمام داستان‌هایی که بر او گذشته،‌ حالا می‌خواهد شرایطی را فراهم کند که دیگران کم‌تر از نابرابری رنج ببرند و قربانی کلیشه‌هایی که جامعه به کمک‌شان می‌‌خواهد تعریف دقیق و غیرمنعطفی از هر جنسیت ارایه بدهد نشوند، باید فقط یک کار کند، باید لذت ببرد که زنده است،‌ واکنش نشان می‌دهد،‌ می‌جنگد.
روز زن مبارک.
به امید یک روزی که لازم نباشد روز زن را جشن گرفت. یک روزِ‌ آدم کفایت کند.