چندتا از بچهها قدبلندی کردهبودند و از شیشههای نمازخانه بیرون را با کنجکاوی نگاه میکردند. زمزمههایشان را یکی قطع کرد و داد زد که خانم فلانی را نگاه کنید! اول همه هجوم بردند سمت پنجرهها و بعد به چشم بهم زدنی همه در حیاط بودند. خانم الف که ناظم سختگیری بود و همیشه با صدای گرفتهای که به زور بلند میشد سرمان داد میزد، چوبِ شکستهی پرچمی را گرفته بود و از خودبیخود دور حیاط میچرخید. چند ثانیه همه در تردید بودند که الان باید چه کار کنند. قاعدتا در هر شرایط دیگری خانم الف خودش کسی بود که جلوی دویدن هرکسی را دور حیاط میگرفت. هیجان بچهها اما انقدری بود که خیلی زود فاصلهشان با خانم الف یادشان رفت و پابهپای او مشغول دویدن شدند و تمام مدرسه را جیغ و فریادهای خوشی پُر کرد. هر کسی مثل دیوانهها به جهتی میدوید و انواع شعرها و شعارها را فریاد میزد. ایران میرفت به جام جهانی و استرالیا نه. کلاسها را تعطیل کردهبودند که ما توی نمازخانه بتوانیم همه با هم مسابقه را تماشا کنیم. دوازده سالم بود و این اولین باری بود که هیجان تماشای دستهجمعی را میچشیدم. انقدر تجربهی غریبی بود که چشمهایم در تمام مدتی که در حیاط خوشحالی میکردیم داشت از حدقه درمیآمد. پس اینهایی که میروند استادیوم برای همین انقدر داد میزنند.
طرفدار پرسپولیس بود. از آن طرفدارهایی که از بچگی طرفدار وفادار یک تیم هستند. نه مثل من که بسته به جوِ رفقا و تیپ و قیافهی بازیکنها و تمایلاتِ دوستپسرها و طرفداری آدمهایی که با آنها فوتبال میبینم، نظرم در نوسان است. وقتهایی که با هم بازیها را تماشا میکردیم، طبعا من هم طرفدار دوآتشه پرسپولیس بودم. گل که میزد از خودبیخود نعره میزدم و وقتی میباخت انگار دنیا روی سرم خراب شدهبود. چند دقیقه بعدش هم همه چیز یادم میرفت و حتا اسمها درست و حسابی به خاطرم نمیماند. اما آن هیجانی که تخلیه میشد، آن زلزلهای که برای دو ساعت تمام تن و ذهنم را تسخیر میکرد، مثل دارویی بود که انگار از هر چیز دیگری برای غلبه بر ناامیدی و افسردگی کارسازتر بود. مثل ارگاسم انگار هورمونهایم را تنظیم میکرد. طرف بازیهای حساس را میرفت استادیوم. من نمیتوانستم. زنگ میزد که مثلا با من خوشیش را شریک شود. هرچه میآمدم پابهپای او و رفقایش داد و هوار کنم و نعره بزنم، نمیشد. با چشم بسته روی تکتک نویز و سروصدایی که از آن طرف خط میآمد تمرکز میکردم و نمازخانهی مدرسهی راهنمایی را در ذهنم از هر طرف میگرفتم میکشیدم و آدمها را همهجایش تکثیر میکردم و بازیکنها را میریختم آن وسط، که بتوانم تصور کنم چه حالی باید بدهد و در خوشیِ طرف شریک شوم. نمیشد. از یک جای کار حسادت هم میآمد این وسطها و هر تصویری که در ذهنم میساختم را میگرفت خطخطی میکرد، مچاله میکرد و میانداخت دور. دور، یک جایی که دستم به آن نمیرسید.
تا فهمیدم یک جای روباز داریم و قرار است همه دورِ هم فوتبال را تماشا کنیم، رنگهایم را از توی جعبه درآوردم و گذاشتم توی جیبم. از پلههای ساختمانی که نزدیک محل جمع شدنِ ما بود که بالا میرفتم صدای جمعیت را شنیدم. جیغ و سوت و همهمه انقدر بهم هیجان داد که احساس کردم هر لحظه ممکن است خفه شوم. وقتی رسیدم و دیدم یک عالم آدم برابر یک صفحه نمایش گنده جمع شدهاند قلبم داشت میآمد توی دهنم. "پس استادیوم یک چنین حالی دارد" اولین چیزی بود که به ذهنم رسید. تازه این جمع هزار نفر هم نمیشد، تازه نه زمین فوتبالی در کار بود، نه فوتبالیستی. یک تلویزیون غولپیکر بود که باید برابرش مینشستیم. از دیدن آدمها به وجد آمدم. از این که کسی نخواهد گفت شما حق ورود نداری، از این که کسی نبود به حجابی که حتما طی یکی دو دقیقهی آینده به باد میرفت گیر بدهد، از این که کسی نسبتم را با این همه زن و مرد نمیپرسید، و از این که هرچه دلم میخواست میتوانستم ایران ایران داد بزنم به هیجان آمدهبودم.
صورت شصت و چهار نفر را رنگ کردم. بازی را بیخیال شدم. کجا میتوانستم این همه ایرانی هیجان زده یکجا پیدا کنم؟ ایران که هستم اغلب اجتماعها یا رانده میشود به داخل چاردیواری یا لغو می شود. بیرون ایران هم کمتر پیش میآید چنین جمعی پیدا کند آدم که یک عده فارغ از دعوایی که سر آرم وسط پرچم دارند یا خصومتهایشان فقط آمدهباشند یک جا با ذوق ایران ایران بکنند. دلم نمیآمد ولشان کنم. دوره افتادم و صورتهایشان را رنگ کردم.
امروز یک عده آدم شبیه من (گیرم شجاعتر و پیگیرتر) راه افتادهاند رفتهاند پشت در استادیوم آزادی که شاید راهی به داخل پیدا کنند، که یک گوشه بشینند و همین هیجانی را که من تازه نصفه نیمه تجربه کردم را تجربه کنند. سر از "وزرا" درآوردهاند. یک نابغهای چند روز پیش ایده داده که "خانمها بهتر است در خانه بشینند و برای پیروزی دعا کنند." خیلی باید پرت باشد از ماجرا که نمیداند "خانمها" خیلی وقت است کنجِ تاریک اندرونی را ترک کردهاند و از هر شکافی راهی به عرصهی عمومی میجویند. که "خانمها" را حالا دیگر نمیشود پای تلویزیون نشاند که تا برنجشان دم میکشد، یک هیجانِ ناقصی را هم تجربه کنند که آن هم لابد برای گرمتر نگهداشتن کانون گرم خانواده باید به کار بیاید. خانمها حالا حتا اگر پایشان به استادیوم نمیرسد، میدانند که حقشان دستکم نیمی از گنجایش ورزشگاه است.
دلم میخواست بازی تمام نمیشد، رنگهای من هم.
تا ابد راه میافتادم دور کرهی زمین و انگشت میزدم در رنگهای جورواجور و میکشیدم روی پوستِ آدمها. پرچمها را هم بیخیال میشدم. فقط همه را میکشاندم به فضای عمومی، یک جایی که همه بتوانند کنار هم داد بزنند، جیغ بزنند، برقصند، بخندند، که حتا غصههایشان را هم بیاورند همان وسط کنار دیگران بخورند.
دلم میخواست با رنگهایم راهم میدادند وزرا و صورتهای عبوس پلیس فلان و گشت بهمان را رنگ میکردم و ونهایشان را رنگ میکردم و دیوارهای ماتم زدهی بازداشتگاهشان را هم رنگ میزدم و بعد شلنگ تخته زنان آدمها را یکی یکی میآوردم توی خیابان. طعم خیابان را پنج سال پیش همین روزها چشیدهام. به این راحتیها از زیر زبانم نمیرود. پنج سال پیش همین روز وقتی ساعت یازده شب رسیدم خانه، مامان و بابا با چشمهای پف کرده آمدند بغلم کردند و خوشحالی میکردند که من نمردهام. شش ساعت در ساختمانی پناه گرفته بودم که دو کوچه با جایی که ندا آقاسلطان آنجا شهید شد فاصله داشت. قسر دررفتم و زندهماندم. زنده نماندم که حالا کنجِ خانه نیازهایم را سرکوب کنم و برای پیروزی تیم فلان دعا کنم. زندهماندهام که تکثیر شوم، که دوباره ما شویم، کش بیاییم و خودمان را برسانیم باز به خیابان، به ورزشگاه، به هر فضای عمومی که ما را کم دارد و رنگهایمان را.

https://www.facebook.com/saba.zavarei/posts/10204050011120439
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر