دستم را با ترسولرز میگیرد. میپرسد اینجا میتوانیم دست هم را بگیریم، خانمِ مُسنی به کُندی از کنارمان میگذرد و نگاهاش از چشمهای من سُر میخورد روی روپوشم و روی دستِ ماسیدهی عرق کردهاش در دستِ من گیر میکند و دندانهایش به تاروپودِ چادری که در دهانش است بیشتر فرو میرود. میگویم هر غلطی دلمان بخواهد میکنیم. میکشماش به کوچهی تاریکی سمتِ راستِ پیادهرو. زیرِ درختی، پشتِ یک پراید کمی قدبُلندی میکنم و صورتم را میگیرم برابرش. با شک و تردید لبهایش را میگذارد روی لبهای من. کمی جلوتر به کوچهی دیگری میپیچیم. صدای ضربِ زورخانه میآید. با هیجان میکشماش طرفِ در و پیش از آنکه فرصت کنم برایش توضیح بدهم، هر دو نشستهایم گوشهی سکوهای دورِ گود و دو استکان چای هم برابرمان گذاشتهاند. موقع رفتن برای "این سلامتی این دو خارجی" صلوات میفرستند و من تمام رازهای مردانهشان را که بیاجازه به زبانِ مادری شنیدهام، در سینهام چال میکنم. کوچه میپیچد و از لابهلای بوی کوکوسبزی و پیازِ سُرخشده، به خیابانِ اصلی میرسد. قدمهایم کُند میشود. حافظهام یکی یکی شهرهایی را که بر این خیابان نوشته بر فرق سرم میکوبد. روزی میآید که احساسِ غریبگی گلویم را گرفته و با خودم میگویم آخر کجای این خیابان مالِ من است؟ بعد روزی میآید که من زیاد میشوم، تکثیر میشوم در خیابان، حقم را در سکوت فریاد میزنم و ذره ذره خیابان را مالِ خودم میکنم. بعد میروم به کودکی، از دیدنِ سرعتگیرِ خیابان و تصورِ صندلیِ همیشگیام در عقب ماشین دلم خالی میشود. بعد پرت میشوم به ساعت هفت شب، به امشب. حالا در برابر کسی که نامِ خیابان را هم نمیتواند بخواند، شدهام صاحب و ساکنِ قدیمی. درونم، نگاهِ زنی که به کُندی خودش را در پیادهرو میکشد، میانِ من و هر حرفِ خیابان فاصلهای میاندازد که نه شالِ افتاده بر شانه، نه دستهای طرف که حالا با گستاخی تا شانههایم بالا میرود، آن را به من پس نمیدهد.
- تهران، مرداد نود و دو
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر