تهران پستانهای آدم را بزرگ میکند، باسناش را برجسته و لبهای خُشک و ترک خورده را قُلوهای جلوه میدهد. سادهترین عبای گشاد را هم که روی همه چیز بکشم، تهران با نگاهِ خیرهی مردُماناش آن چه را بخواهد میبیند. هر جور در تهران راه بروم، پیش از هر چیز، همیشه زنم.
حدودا هشت سالم بود وقتی اولین بار در فضای عمومی زن شدم. با مامان و سارا ایستادهبودیم در میدان انقلاب پای تلفن همگانی. پُشتم به پیادهرو بود. احساس کردم چیزی پُشتم کشیده میشود. تنم از اضطراب داغ شد و خُشک شدم. چشمهایم گرد و گردتر شد و در ناباوری تمام حالیام شد کسی دارد دستاش را به پشتم میمالد. نفسم بند آمدهبود و جرات نداشتم برگردم ببینم چه دارد آن پُشت رُخ میدهد. چند ثانیه بعد مردی از کنارمان رد شد. چند قدم جلو رفت و ناگهان برگشت و به من زُل زد؛ که یعنی درست حدس زدهای. بعد هم راهش را کشید و رفت. نگاهاش هنوز همانجای خیابان برایم چالهای به جا گذاشته که هربار میترسم در آن سقوط کنم. احساس گناهی که ناگهان بدنم را از من گرفته بود، باعث شد بغضم را قورت بدهم و هرگز به مامان و سارا نگویم چه اتفاقی افتاده.
با قد کشیدن و رُشدِ سینهها، تهران کمکم به مازی تبدیل شد که برای عبور از میاناش، باید این منشورِ مُختلفالاضلاعی که بر حسبِ تصادف من بودم را قِسِر در میبردم. موانعی که گاه شنیدنِ احساسِ دیگران درباره آلت تناسلیام بود و گاه به تیزترین شکل درباره زن بودنم به تنم فرو میرفت، و گاه تنها یک نگاه یا یک دستی که در تمنای تنم به سویم دراز میشد.
تهران تنم را خوب میشناسد. میداند چهطور به من تجاوز کند. میداند از کجا درمیروم و میداند از کجا برابرم سبز شود. به محضِ ورود، اندازه و جای سینههایم را به من یادآور میشود. میداند چهطور من را زن کند، حتا زیرِ عبای گشادی که پستان و باسن و باقیِ تنم را یک پارچه میپوشاند.
حدودا هشت سالم بود وقتی اولین بار در فضای عمومی زن شدم. با مامان و سارا ایستادهبودیم در میدان انقلاب پای تلفن همگانی. پُشتم به پیادهرو بود. احساس کردم چیزی پُشتم کشیده میشود. تنم از اضطراب داغ شد و خُشک شدم. چشمهایم گرد و گردتر شد و در ناباوری تمام حالیام شد کسی دارد دستاش را به پشتم میمالد. نفسم بند آمدهبود و جرات نداشتم برگردم ببینم چه دارد آن پُشت رُخ میدهد. چند ثانیه بعد مردی از کنارمان رد شد. چند قدم جلو رفت و ناگهان برگشت و به من زُل زد؛ که یعنی درست حدس زدهای. بعد هم راهش را کشید و رفت. نگاهاش هنوز همانجای خیابان برایم چالهای به جا گذاشته که هربار میترسم در آن سقوط کنم. احساس گناهی که ناگهان بدنم را از من گرفته بود، باعث شد بغضم را قورت بدهم و هرگز به مامان و سارا نگویم چه اتفاقی افتاده.
با قد کشیدن و رُشدِ سینهها، تهران کمکم به مازی تبدیل شد که برای عبور از میاناش، باید این منشورِ مُختلفالاضلاعی که بر حسبِ تصادف من بودم را قِسِر در میبردم. موانعی که گاه شنیدنِ احساسِ دیگران درباره آلت تناسلیام بود و گاه به تیزترین شکل درباره زن بودنم به تنم فرو میرفت، و گاه تنها یک نگاه یا یک دستی که در تمنای تنم به سویم دراز میشد.
تهران تنم را خوب میشناسد. میداند چهطور به من تجاوز کند. میداند از کجا درمیروم و میداند از کجا برابرم سبز شود. به محضِ ورود، اندازه و جای سینههایم را به من یادآور میشود. میداند چهطور من را زن کند، حتا زیرِ عبای گشادی که پستان و باسن و باقیِ تنم را یک پارچه میپوشاند.
(الان، بعد از یک پیادهروی طولانی در تهران)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر