۱۳۹۲ دی ۸, یکشنبه

یک موی زبر زیرِ چانه‌ام درآمده. یک چیزی شبیهِ موهایی که هر روز بر صورتِ مرد‌ها می‌روید. یک چیزی که کمالِ زنانه‌ام را به خطر می‌اندازد و یک جایی بر مرزِ زن یا مرد بودن قرار می‌دهد. حاشیه‌ای که آدم‌ها را می‌ترساند، چون حاکم/ناظم دلش می‌خواهد همه را در جعبه بگذارد و جعبه‌ها را جوری کنارِ هم بگذارد که فضایی بین‌شان نماند. یا باید این تو باشی، یا اون تو. بیرون از این جعبه‌ها کسی محلِ سگ به‌ات نمی‌گذارد ، نامی به تو نمی‌دهد که با آن خوانده بشی. زنی که سیبیل داشته باشد، موی پاهایش را نزند، موی زیرِ بغل‌اش را نزند، ابروهایش را مرتب نکند، یک لنگ‌اش را از جعبه گذاشته بیرون. اگر دست‌وپایت را جمع کنی که همیشه توی جعبه جابگیری، جعبه را هر روز تنگ‌وتنگ‌تر می‌کند تا خودت را وفق بدهی و جای کم‌تری بگیری و خیالِ ناظم/حاکم را راحت‌تر کنی. به رنگِ آن‌جایت کار دارد، به بوی زیرِ بغل‌ات کار دارد، به موی دماغ و پوستِ دورِ ناخن‌ات هم گیر می‌دهد.
همیشه اما کمالت در خطر است. یک موی زبر، می‌رود دقیقا آن‌جایی که نباید، آن‌جایی که فکرش را نمی‌کنی درمی‌آید و لنگی که به زور در جعبه چپانده‌ای از گوشه‌ای بیرون می‌پرد.
گذاشته‌ام برای خودش بلند شود. گاهی دست می‌کشم رویش تا یادم بماند این تصویری که از زنِ جعبه‌ای دیوارهای شهر را گرفته، من نیستم، نمی‌خواهم باشم. که حالا که یک لنگم بیرونِ جعبه مانده، دلم می‌خواهد لنگِ دیگرم را هم بیاندازم بیرون، بروم یک جایی وسطِ جعبه‌ها، در یک فضای خالی برای خودم یک تعریفِ جدیدی دست‌وپا کنم.

۱۳۹۲ آذر ۳۰, شنبه

برای مامان‌جون، برای یلداهای خونه مامان‌جون


پُشتِ درِ خانه‌شان یک حلقه گُلِ کوچک آویزان کرده‌اند؛ یکی از این درهای معمولِ خانه‌های اکباتان، با همان زنگ‌های معمول که باید پایین‌اش را فشار بدهی. زنگ را به عادت خودم چندین بار پشتِ هم فشار می‌دهم که یک ریتمی شبیه بوق عروسی داشته‌باشد. از نوعِ زنگ زدنم می‌فهمد ما پُشتِ دریم. در همهمه‌ای که از پُشتِ در هم شنیده می‌شود، صدای قربان‌صدقه رفتن‌اش کم‌کم وضوح می‌گیرد تا در باز می‌شود. خودش است. هر بار که در را باز کند، خودش است. بلندترین و کوتاه‌ترین و کوفت و زهرمارترین شبِ سال هم که باشد، خودِ خودش است. 

فاصله‌ی تهران تا مشهد، همیشه در ذهنم ده بار لحظه‌ی رسیدن را مرور می‌کنم. تا ماشین می‌پیچید در بلوار آب‌وبرق، دل توی دلم نمی‌ماند. کوچه‌ها را می‌شمرم و هنوز پای هفتم تیرِ بیست‌ودو نرسیده، دویده‌ام دمِ درشان و زنگِ کوچکِ گرد را طوری پُشتِ هم فشار می‌دهم که ریتمی شبیه بوق عروسی پیدا کند. می‌فهمد پشتِ درم. از همان دور می‌فهمم دارد لبخند می‌زند و می‌آید در را باز کند. در را که باز می‌کند، خودش است. تهران و مشهد ندارد. خودِ خودش است.
چند روز است کسی به من راست‌اش را نمی‌گوید. مامان موضوع را عوض می‌کند، سارا راجع به‌اش حرف نمی‌زند. بابا منطقی‌تر است. انگار می‌خواهد یک چیزی را حالی‌ام کند. تهِ حرفِ همه‌شان این است که یک چیزی‌اش شده، اما خیلی جدی نیست. مهم نیست. دستم از زنگِ خانه‌اش کوتاه است. تلفن‌اش را می‌گیرم. صدایش انگارِ عینِ پنج‌هزار کیلومتر را در راه است تا برسد به گوش‌هایم. بلیط‌ را خریده‌ام. منتظرم پایم برسد تهران، بدوم تا خانه‌اش، زنگ را فشار دهم، بیاید در را باز کند و خیالم را راحت کند که خودش است، خودش مانده‌است.
همه هستند. مثل شبِ یلداهای همیشگی. همه جمع شده‌اند در خانه‌اش. خودش نیامده در را باز کند. باید از میانِ این همه رد شوم که پیدایش کنم. حوصله ندارم به کسی سلام کنم. نمی‌خواهم کسی را ببوسم. می‌خواهم زودتر بغل‌اش کنم.
یک نفر دورتر روی مُبل نشسته. همه انگار دوروبرش جمع شده‌اند. شبیهِ او نیست. خیلی زردتر است. خیلی چروک است. می‌ترسم. می‌ترسم این نباشد. منتظرم رفته باشد پشتِ پرده قایم شده باشد که بخواهد ناگهان بیرون بپرد و من را غافلگیر کند. همه اما جوری نگاهم می‌کنند و هُلم می‌دهند طرفش که انگار خودش است. که انگار باید به روی خودم نیاورم که شبیه خودش نیست. نمی‌تواند از جایش بلند شود. من هم توانم نم کشیده. موج موجِ خشم از درونم سر برمی‌آورد و از زیرِ پوستم می‌کوبد خودش را به صورتم. پوستم تاب می‌آورد و فرو نمی‌ریزم. رسیده‌ام. پای مُبل‌اش ایستاده‌ام. نمی‌تواند بلند شود. نمی‌توانم. نمی‌تواند. چیزی دارد درونم فرو می‌ریزد و باید سرِ پا بایستم. باید نفهمد که من همه چیز را فهمیده‌ام. بغلش می‌کنم. دیگر نمی‌بینم‌اش. شروع می‌کند سفید شدن، چین و چروک‌هایش باز می‌شود، خودش می‌شود. خودِ خودش. با چشم‌هایی که در خیسی‌شان همه خانه را لکه‌های رنگیِ لرزان می‌بیند، تازه انارها پیدایشان می‌شود. ظرف آجیل شکل می‌گیرد در نگاهم. حافظ هم روی میز افتاده. شب دراز می‌شود. شب درازتر می‌شود. درازترین می‌شود. انگار می‌خواهد آخرین یلدای همیشگی را درست و حسابی تجربه کنم. تمام می‌شود. یلداهای خانه‌ی مامان‌بزرگ هم. 

۱۳۹۲ آذر ۱۳, چهارشنبه

حدود ظهر از خواب بیدار شدم. دیشب نتوانسته‌بودم بخوابم. خوابِ آرامی هم نداشتم. خواب دیدم یک شتر دارم که همه جا با آن می‌روم و همه جا آدم‌ها حالشان گرفته می‌شود که حالا با این هیولا چه کار باید بکنند و آخر من چرا یک ذره ملاحظه نمی‌کنم که با شتر دوره افتاده‌ام، همه جا می‌روم و شترم باید درِ خانه‌شان بگیرد بخوابد. 
وقتی بیدار شدم دلم می‌خواست گلویم درد می‌کرد، یا تب داشتم، یا دماغم آمده‌بود بیرون دورِ سوراخ‌‌دماغ‌‌هایم خُشک شده‌بود. دلم‌ می‌خواست یک بهانه‌ی واقعی می‌داشتم برای آن‌که همه‌ی برنامه‌هایم را بپیچانم. مامان خانه نبود. یعنی در یک خانه‌ی دیگر پنج هزار کیلومتر آن طرف‌تر بود. نمی‌شد بروم سراغ‌اش و بگویم ببین، سرما خورده‌ام، تب دارم، امروز نباید مدرسه بروم. بعد هم برنامه‌ام را بپرسد، بگویم امروز قرآن قرآن ورزش ورزش دارم و بگوید اصلا نمی‌خواهد بروی. برو بگیر بخواب عزیزم. توی دلش هم فُحش را بکشد به سیستمِ آموزشی که یک روزِ بچه‌اش را این طوری برنامه ریخته است. مامان خانه نبود. کسِ دیگری هم نبود. خیلی وقت است من بزرگ شده‌ام. خیلی وقت است که وقتی مریض می‌شوم باید بگردم از اعماق وجودم یک مامان بکشم بیرون که برود پای یخچال و گاز و دست‌به‌کار شود یک سوپِ جانانه برایم بپزد. 
مامان را گذاشتم سوپ را بپاید، خودم گوشی را برداشتم اول از همه قرارِ اتاق‌هایی را که قرار بود ببینم کنسل کنم. نه گلو درد داشتم، نه سردرد، نه بدن درد، نه تب. هیچ نشانه‌ی موجهی که بگویم عیبی ندارد مریضم لابد. 
فکر کنم مرضِ شبِ شروعِ دوباره دارم. 
این مقطع‌های شروع دوباره دهنِ آدم را سرویس می‌کند. شبِ پیش از روز تولد، شبِ پیش از ترمِ تحصیلیِ جدید، شبِ پیش از تحویلِ سال، شبِ پیش از کوفت، شبِ پیش از زهرمار. انگار آدم هر واحدِ زمانی‌ای که برایش نعیین کنند باید در آن بازه یک تُخمِ دوزرده پس بیندازد.
انگار تا فردا باید حتما یه چیزی تمام شود، یک چیزی شروع شود. انگار باید یک حالتِ خاصی از بودن را یک شبه در وجودم احساس کنم. بچه که بودم وقتی کار خیلی بدی می‌کردم، با مامان دو سرِ یک ملافه را می‌گرفتیم، "صبا بده" را می‌گذاشتیم تویش و تاب‌اش می‌دادیم و پرت‌اش می‌کردیم به سمتِ پنجره که برود بیرون از خانه، برود و دیگر با من تماسی نداشته‌باشد که یک وقت باز در من پیدایش نشود. هیچ موقع هم به ذهنم نرسید که صبای بد از پنجره‌ای که بسته است چه‌طور بیرون می‌رود؟ لابد در تصورم یک چیزی شبیه ارواحِ کارتون‌ها بوده که می‌توانسته از شیشه هم عبور کند. یک‌هو، با چند تکانِ ملافه، من آدم جدیدی می‌شدم. 
مامان برایم یک کاسه سوپ ریخته، نشسته‌ام با خیالِ راحت دارم می‌خورم. تمامِ قرارهایم کنسل شده‌اند. در این لحظه هیچ مسئولیتی ندارم. تا چند روزِ دیگر باید از این خانه بروم، باید اجاره‌ی خانه‌ی جدید را جور کنم، باید گزارش جدید پروژه‌ام را به استادم تحویل بدهم، هزار تا باید هست که باید بکنم. اما فعلا در تخت لم داده‌ام، سوپ می‌خورم و در کارِ تولیدِ تخمِ دوزرده‌ام. شبِ روزی که زمین به زحمت دوباره همان‌جایی می‌رسد که موقع درآمدنِ من از آن‌جای مامانم بوده، نمی‌توانم به این بایدها فکر کنم. 
عجالتا تا مامانِ درونم بیرون ایستاده و ازم مراقبت می‌کند، بروم سرِ ملافه را بدهم دستش، برویم پشتِ پنجره و بگردیم صباهای بدی را که این همه سال در سرمای بیرونِ پنجره به گُه خوردن افتاده‌اند را جمع کنیم بیاوریم تو. سوپ زیاد درست کرده مامان، بشینیم همه با هم بخوریم. بعد هم برای سالِ جدید زندگی، ببینیم یک راهی پیدا می‌شود که همه دورِ هم، زیرِ یک پوست زندگی کنیم یا نه.

(الان، در حالی که مامانِ درون خسته شده از رسیدگی و هر چه سریع‌تر می‌خواد برگرده به اعماقِ خاک گرفته، بره اون زیر)