من اغلب بردست دایی کوچک، شخصیت محبوب کودکیم مینشستم. پای ثابت دیگر بابا بود. آقاجون پاهایش را دراز میکرد که به زانوهایش فشار نیاید. نفر چهارم بسته به اینکه چه کسی مهمان خانهشان باشد، دایی بزرگ یا شوهر خاله بود. اگر مهمانی در کار نبود خوشخوشان من بود که میتوانستم مستقل بازی کنم و همیشه دلم میخواست یار دایی کوچک باشم که بزرگترها را شکست بدهیم.
یک کاسه تخمه این وسط همیشه میچرخید و گاهی مامانجون یک کاسه خربزه یا هندوانهی خنک قاچشده میآورد به ناگهان میگذاشت کنار دستمان با یک دسته پیشدستی و چاقو و چنگال؛ و کارتها به تدریج که صدای ملچملوچمان درمیآمد نوچ میشد و به انگشتهای دست میچسبید. به خصوص برای بُر زدن مکافاتی میشد.
یک کاسه تخمه این وسط همیشه میچرخید و گاهی مامانجون یک کاسه خربزه یا هندوانهی خنک قاچشده میآورد به ناگهان میگذاشت کنار دستمان با یک دسته پیشدستی و چاقو و چنگال؛ و کارتها به تدریج که صدای ملچملوچمان درمیآمد نوچ میشد و به انگشتهای دست میچسبید. به خصوص برای بُر زدن مکافاتی میشد.
آقاجون سر کار بود، دایی کوچک هم رفته بود با رفقایش بیرون. آفتاب داغ چلهی تابستان از پردههای توری افتاده بود روی تختِ مرتبشده. انگشتم را کشیدم روی مخملِ درشتِ روتختی و به نظم سایههای شیارهایش خیره شدم که به هم میریخت. مامانجون که بود، دوست داشتم دوروبرش بپلکم. آواز زیر لب بخواند و در آرامشی که حُکم برقراری به جهانِ بیشکل و ناپایدار نُه سالگیم میداد اشیا پیرامون را برای ابد در جایشان میخکوب کند. تشک از نشستنش کمی به سمتش مایل شد. در ادامهی خم شدن به سمتش به جهشی دست دراز کردم و دستهی ورقها را از روی پاتختی برداشتم. پرسیدم که چرا هرگز با ما بازی نمیکند. گفت کار درستی نیست. گفتم خب ما که قمار نمیکنیم، اشکالی ندارد. میدانست. گفتم اصلا کسی هم بویی نخواهد برد، میشود راز من و شما. با هم بازی میکنیم. عینک بزرگش را برداشت به چشم زد، با لبخند کجی که یعنی از دست تو من چه کار کنم گفت لاالهالالله. بالش را پشتش صاف کرد، تکیه زد به پشتی تخت و پایش را دراز کرد که به زانویش فشار نیاید.
آقاجون یک پایش را دراز میکند و مامانجون پای دیگر را. دستهی ورقها هم دیگر جایش مشخص است، در کشو اول پاتختی، سمتی که مامانجون میخوابد. ظهر تابستان است. قبل از چُرت نیمروزی. هر دو عینکهایشان را زدهاند. آفتاب از لابهلای تور پرده ولو شده بر گلهای درشت و رنگپریدهی روتختی.
در این سه سال رفتوآمدهایم را جوری تنظیم کردهام که به مراسم فلان و بهمان هیچ کدامشان نرسم. به جای آنکه بشینم کنار دیگران و به هم یادآوری کنیم که دیگر نیستند، ترجیح میدهم دقیق شوم در جزئیات، در خلوت خودم. سعی کنم یادم بیاید وقتی مامانجون چشمش را از ورقهای دستش میگرفت و به من نگاه میکرد که بفهمد چه برگهایی در دستم دارم، ماهیچههای دور لبش چهطور تکان میخورد، ابرویش کداموری میرفت، چشمهایش چهطور باریک میشد. انگار در یادآوری جزئیات زندگیش مرگ معنایش را از دست میدهد؛ امشب بعد از سه سال.